پدر ییبو روبه هردوی اونها برگشت گفت: من برای هدیه نامزدیتون یه هتل کنار ساحل رزرو کردم. امیدوارم که بهتون خوش بگذره. پنگ هم گفت: منم این پاکت هدیه رو آماده کردم .مقدارش درسته کمه ولی برای سفرتون خرج بکنین. ژان درحالی که ییبو ویلچرش رو به جلو حرکت می داد به سمت پدرهاشون رفتن وتشکر کردن. ژان از ییبو خواست تا کمکش بکنه بلند بشه
. ازاین درخواست ژان ترسی تو دل همه افتاد. ولی ژان تونست دو قدم با کمک ییبو به سمت پدرش بره وبغلش بکنه. این پیشرفت ژان برای همه نویدی بود که به زودی خبرهای خوبی به گوششون می خورد.شب بعداز مراسم نامزدی همه تو آپارتمان سئوجون موندن و فردای مراسم ، ژان و ییبو هردو به هتلی که پدر ییبو رزرو کرده بود رفتن. پدر ییبو بعنوان کادوی نامزدی 2 روز هتل رزرو کرده بود. وقتی رسیدن ییبو و ژان به سمت پذیرش هتل رفتن و با دادن اسمشون کارت اتاق رو گرفتن . وقتی پشت در رسیدن با زدن کارت وارد سوییتشون شدن. اتاق قشنگی بود.تخت با گلبرگها گل سرخ تزئین شده بود و شمعها روشن بودن. همه چیز به طرز قشنگی رومانتیک بود. واون شب اولین شبی بود که ییبو و ژان رابطه اشون شکل گرفت وعاشقانه در هم تنیدن.
همون شب هم به هردوشون ثابت شدکه نگرانی ژان معنایی نداشته و حتی از خود ییبو حشری ترهم هست . اون بوسه ها و لمسها و دردشیرینی که ژان در طی رابطه داشت مطمئن بود تا آخرعمر یادش می مونه. 2روز رویائی گذشت و اونها به پکن برگشتن.
6ماه بعداز نامزدی
6 ماه بعد نامزدی ییبو و ژان ، لو و سئوجون هم نامزد کردن. قرار شد تا عروسی اونها هم بعداز مراسم عروسی ژان و ییبو باشه. ژان به سرکارش برگشته بود وحالا با سعی بیشتری در تلاش بود تا کارهای بهتری ارائه بده.ییبو آپارتمانش رو تخلیه کردو ژان با کمک ییبو ، آپارتمانی که داشت رو فروخت و نزدیک محل کارییبو باهم خونه مشترک خریدن. ییبو همچنان درکنارنامزدش بود و بهش کمک میکرد تا دوره درمانش رو که سخت ترهم میشد طی بکنه. نتیجه این همه سختی کشیدن چیزی نبود که بشه ازش گذشت.
ژان الان دیگه با چوب زیر بغل آروم راه می رفت.البته بدون اونها هم می تونست اما ییبو اصرار داشت تا ازاون چوبهای زیربغل استفاده بکنه تا نیفته. پاهای ژان هنوز اونقدر قوی نشده بود. ولی اراده اش روزبه روز محکمتر میشد. یه شب که بعداز هم آغوشی خیلی داغ، کنارهم دراز کشیده بودن ییبو بدون مقدمه به ژان گفت: عزیزم من از تو بچه میخوام. من میخوام اون شبیه تو باشه ژان که چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد گفت: چی؟ ییبو تو...تو .. تو میدونی چی داری میگی؟ من نمیتونم بارداربشم خودتم اینو میدونی.ییبو به واکنش ژان خندیدوگفت: میدونم عزیزم میدونم.نترس
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو