یک ماه بعد/زمان حال
ژان روی ویلچرکنار پنجره تک وتنها نشسته بود .داشت با خودش فکر می کرد که ازکجا به اینجا رسید.چطوری همه از اطرافش پراکنده شدن ؟ وقتی یاد چندماه گذشته افتاد و رفتارهاش رو مرور کرد متوجه شد که کسی بجز خودش در تنها موندنش مقصر نبوده. با آهی سرش رو تکون داد و با خودش گفت: حقته احمق. قدر هیچ کس رو ندونستی. همه رو رنجوندی. باز با دلی گرفته از پنجره مشغول نگاه کردن به بیرون شد. بیرون ازاون پنجره هوا ابری و گرفته بود واین هوا اصلاً سازگاری ای با روحیه ژان نداشت
.ژان افسرده بود واصلاً دلش نمی خواست درمان بشه.که البته اگر تمایل داشت می تونست ظرف مدت چند ماه بعد از تمرینات فیزیوتراپی پیشرفته ازروی اون ویلچر لعنتی بلند بشه وکم کم با پاهای خودش راه بره.ولی دوست نداشت،بنظرش دلیلی برای خوب شدن نداشت. الان هم که ییبو پیشش نبود. یک ماهی می شد که رفته بود .رفتارها وبداخلاقی های ژان و بهانه هاش دیگه تحمل ییبوی صبور رو هم طاق کرده بود که البته ییبو از نیت واقعی ژان خبرنداشت. فقط خود ژان می دونست برای اینکه دراون شرایط جسمی وابسته که نه دلبسته ییبو نشه واون رو در شرایطی بد ازنظر خودش، قرار نده والبته ازطرف ییبو طرد نشه ،اون رفتارها رو با ییبو داشت.
.البته بعد اون رفتن ،ییبو طاقت نیاورده بود و بازهم تا آپارتمان ژان رفته بود و بازهم با نیش وکنایه های ژان مجبورشده بود اونجارو ترک بکنه. البته ییبوهم بخاطر آسیب ندیدن ژان مجبور شد دیگه اطراف ژان نره..ولی نه ژان و نه ییبو نمی دونستن که هرکدوم به نفع دیگری کشیده کنار.ژان در این مدت خیلی لاغرشده بود.
لو وقتی یک ماه پیش فهمید ییبو مجبورشده ازاون خونه بره، تقریبا هفته ای یک بار به ژان سر می زد.اما ژان فقط تو اتاق خودش رو حبس کرده بود. ژان اصرار به تنها موندن داشت حتی مادرو پدرش هم که از جریان باخبربودن به پکن هم اومدن ولی با لجبازی های ژان مجبورشدن بازهم تنهاش بذارن.ژان بهانه گیری می کرد ولی هرگز به زبون نیاورد که بهونه اش نبود ییبوِ. ییبوهم حالش خوب نبود. سرکار برگشته بود ولی فقط مرده متحرک بود سئوجون هرتلاشی میکرد تا ییبو رو ازاون حالت دربیاره ولی نمی تونست. غذای ییبو کم شده بود وکلی وزن کم کرده بود. گاهی هم شبها مشروب می خورد.چندبار پدر ییبو خواست با ژان یا والدینش در این مورد صحبت بکنه ولی همسرش مخالفت می کرد. چون اون براین باور بود که باید این دوتا خودشون به میل خودشون به هم برگردن.
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو