ژان تا ساعت ۳ نیمه شب تو شرکت مونده بود سعی داشت هر چه زودتر این پروژه لعنتی رو تموم کنه و به خونشون به روستا برگرده. ژان از شدت خستگی پشت میز کارش تو شرکت، خوابش برد. وقتی که چشماشو باز کرد،عقربه های ساعت، ساعت ۹ صبح رو نشون میداد.گردن ژان بخاطر فرم خوابیدنش به شدت درد میکرد. اون بدن کوفته و خسته اش رو به طرف سرویس بهداشتی کشوندوآبی به سر و صورتش زد.بعد یه نگاهی به خودش تو آیینه انداخت.بعل مشغله کاری ،ریش هاش بلندشده بود.پای چشماش چال رفته بود
.موهاش به هم ریخته بلندبودن. بعد از اینکه ازاونجا بیرون اومدبه منشی زنگ زد و سفارش یک فنجان قهوه داغ و بزرگ رو داد. حالا که به کارش نگاه می کرد تا سه ساعت دیگه تموم بود .یک ربع بعد ، قهوه داغش رسید. ژان با خونسردی و بافکری غرق شده در افکار های مبهم، قهوه روخورد. بعد از اتمام قهوه، ذهنش رو خالی کرد و روی کارش باز هم متمرکز شد. فعلا تمرکز روی طرح ها و کارهاش، بهترین راه برای فراموشی بودن. بالاخره کار تموم شد .لبخند تلخی روی لباش نقش بست .ساعت ۱ ظهر رو نشون میداد.ژان به منشی زنگ زد که وارد اتاق بشه. منشی بعد از وارد شدن به ژان تنظیم کرد و گفت :آقای رئیس کاری داشتین؟ ژان رو به منشی گفت: این فلش رو ببر و به آقای رئیس نشون بده. بگو من تا فردا شب توپکنم اگه مشکلی داشت بگه تا حل کنم وگرنه من پس فردا به مرخصی سه هفتهای میرم. منشی با گرفتن فلش از ژان از اتاق خارج شد و به سمت اتاق رئیس شرکت حرکت کرد . بعد از رسیدن به اتاق بادر زدن اجازه ورود خواست .بعداز دریافت اجازه وارد اتاق شد و بعد از تنظیم به رئیس ودادن فلش به اون عین پیغام ژان رو بهش رسوند. رئیس فلش رو از منشی گرفت و مرخصش کرد. رئیسِ ژان نیم ساعتی بود که مات ومبهوت اون تیزر تبلیغاتی تمیز و قشنگی شده بود که ژان با تمام خستگی هاش ساخته بود .
هیچ ایرادی نداشت برای همین به ژان پیام داد :آقای شیائو ویدیو ارسالی شما عاری از هر مشکلی هست شما میتونید تا یک ماه مرخصی داشته باشید خسته نباشید .ژان که با صدای نوتیف گوشی نگاهش رو از پنجره به میز کشوند، بعد از خوندن پیام سریع پیغام تشکری برای رئیسش فرستاد و با برداشتن کت و کیفش از روی مبل به طرف آپارتمانش حرکت کرد. وقتی رسید اولین کاری که کرد،روی تخت خواب دراز کشید و بالشی رو که ازعطر زی یی ازش رفته بود رو بغل کرد و با بستن چشم هاش سعی کرد بخوابه .ژان خوابید اما کابوس حرف های زی یی و حرفای کارمند حسابداری،باعث اذیتش میشد. آخر سر جان چشماشو باز کرد به ساعت نگاهی انداخت ساعت ۴ بعد از ظهر بود. ژان با برداشتن حوله به طرف حموم رفت و یک ساعت تو وان موند. بعد از آب وان بیرون اومد وزیر دوش سریع خودش رو شست . بعدازاینکه تنپوش حوله ایش رو پوشید ،با حوله کوچیکی سرش روخشک کرد و با مادر تماس تصویری گرفت.
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو