dark and light

d.a.l.p4

خانه سالمندان

الان مدتی بود که از مرگ خانم لری و آقای سوک می گذشت .ییبو و سئو جون پیش هم توخونه سالمندان بودن و داشتن به جای خالی اون دوتا نگاه می کردن.ییبو تواین مدت خیلی گریه کرده بود و واقعا نمی تونست باور بکنه که خانم لری فوت کرده و دیگه نیست .

ییبو تو افکارش غرق شد. خانم لری همون زن مهربونی  که وقتی ییبو بهش می رسید، بااین که بیماری دیابت داشت ولی تو جیب ییبو یه دونه شکلات با طعم انبه می ذاشت.چون می دونست این پرستار مهربون عاشق طعم انبه ست.وقتی ییبو با مهربونی بهش می گفت: خاله لطفاً شکلات نخورین برای شما ضرر داره.خانم لری با خوشروئی میخندید و می گفت: من که نخوردم برای تو نگهداشتم وبعدهردو می زدن زیر خنده.ییبو تواین افکاربود که با صدای جون به خودش اومد.

می گم دی دی من از فوت هردوشون خیلی ناراحتم وقتی به سرگذشت خاله فکر میکنم دلم آتیش میگره.اون از شوهر اولش که هنوز 10 سال زندگی کرده نکرده فوت کرد. اینم از این که هردو باهم رفتن. آه .دی دی ،اعصابم داغونه .ییبو گفت: گا.. عوضش اون عاشق شد و مرد. من.. نمیدونم بااین شرایطی که دارم وکسی خبرنداره،  کِی قرارِ یه زندگی عاشقانه داشته باشم و از ناراحتی سرشو انداخت پایین که سئو جون اصلاً نذاشت ییبو زانوی غم بغل بگیره.وبهش گفت: می دونی دی دی، بعضی از عشقها خیلی به آدم آرامش میدن و سریع وارد زندگیت میشن اما ممکنه سریع هم از زندگیت برن.

بعضی از عشقها هم می شن چالش زندگیت شاید سخت ترین چالش ،همون عشق ممکنه سالها بمونه.حالا باید منتظر باشی ببینی مال توازکدوم نوعِ.البته شاید هم برای تو استثنا باشه و عشقت زود ولی ابدی باشه.بعد هردو زدن زیر خنده .اون روز تافرداش ییبو و سئو جون شیفت بودن حتی روزهای off هم کم می رفتن خونه.همه پرسنل اونجا برای مهمونهای خونه سالمندان ارزش قائل بودن و نمی ذاشتن کوچکترین ناراحتی متوجه اونها بشه.

2ماه بعد

2ماه بودکه ازقرار رسمی ژان و زی یی می گذشت و هرروز که می گذشت رابطه این دونفر عمیق تر می شد .اما جالب این بودکه تواین دوماه ازبس غرق کار و رابطه اشون بودن، اصلاً به فکرشون نرسیده بود که در مورد خونواده هاشون بپرسن