در روستا هم ژان کم کم داشت حالش بهتر میشد. لو که خیلی نگران ژان بود،برای عوض شدن حال وهوای ژان تصمیم گرفت تا با مادرو پدرش صحبت بکنه وهمگی باهم به اون روستای تفریحی برن. چون تقریباً جدید بود و لو درموردش درروزنامه خونده بود. شب که همه جمع بودن بعداز شام لو سرصحبت رو باز کرد و گفت: آم... میخواستم یه پیشنهادی بدم.
به تازگی یه روستای تفریحی دراطراف چونچینگ افتتاح شده و خیلی چیزهای جذابی داره. چطوره که همه باهم برای 4 روز به اون روستا بریم وآب و هوامون رو عوض بکنیم. اونجا هم اقامت گاه سنتی داره و هم هتل. هرکدومش رو بخواین میتویم رزرو بکنیم.ژان که واقعاً نیازبه همچین فرصتی داشت با معصومیت تمام پرسید: لوجیه راس میگی؟ واقعا میتونیم بریم؟ لو که اصلا انتظار همچین عکس العملی از ژان نداشت با خنده گنده ای ژان رو بغل کرد وگفت: واااای دی دی یعنی دوس داری که بریم؟ ژان سرش رو به نشونه تائید تکون داد، لو گفت: نمی دونی چقدر خوشحال شدم. حتما،حتمااااااا الان بلیط و اقامتگاه رزرو میکنم. بعد روبه هایکوان برگشت و گفت: گا...گااا، رزرو بلیط قطارهم باتو. منم اقامتگاه هارو نگاه میکنم. پدرهم گفت : اوه چه خوب منم با مادرتون چمدونا رو آماده می کنیم.ژان پسرم توهم وسایل مورد نیازت رو بردار. بعداز نیم ساعت لو اقا متگاه رو رزروکرده بود. برای پدرومادرش یک اتاق ژان و هایکوان هم یک اتاق و لو هم قرار بوددراتاق دیگه بمونه.
ژان نباید تنها میموند. اما هایکوان با قیافه مایوس اومد و گفت: بلیط قطار پیدا نکرده.ژان از بالای پله گفت: بابا چرا با ماشین خودمون نریم. شما و مامان با ماشین خودتون بیاین لوجیه و هایکوان گه هم با من. چطوره؟بعداز کمی سکوت این مادرشون بود که جواب داد: ژان فکرخوبیه.هم با ماشین راحتتر میشه رفت.بعداز مشورت خونوادگی و سبک وسنگین کردن اوضاع قرار شد که فردا صبح ساعت 7 از خونه به سمت اون روستا خارج بشن. شب همه با دلهایی پرامید خوابیدن. صبح ساعت 6ساعتها زنگ زد وهمه بیدارشدن. ژان طبق عادت اول دوش کوتاهی گرفت. هایکوان و لو هم همینطور. وسایلها آماده پشت ماشین گذاشته شد و صبونه هم که قرار بود تو راه خورده بشه
. بعداز توقفهای کوتاه بالاخره ساعت 10 صبح به روستای تفریحی رسیدن. به قدری چشم انداز زیبا یی داشت که نمی شد ازش چشم برداشت. اتفاقا ژان دوربینی که پدرش بهش هدیه کرده بودرو باخودش آورده بود. اون به عکاسی علاقه داشت ودوست داشت تا جائی که میتونه عکس بندازه.همه باهم بطرف اقامتگاه راه افتادن وپنگ بعداز گفتن اسمشون کلید اتاقها رو گرفت 3 اتاق برای 5 نفر. ژان حالا کمی احساس بهتری داشت. کمی انرژی تحلیل رفته اش برگشته بود.اقامتگاهی که ژان و خونواده اش میموندن با هتلی که ییبو و کاروانشون دراون اقامت داشتن 10 دقیقه فاصله داشت. شاید دیداری دوباره حاصل میشد!؟ شاید. بعداز جابجاشدن،ژان اول ازهمه به حموم رفت. وبه اندازه یک ساعت موند.هایکوان که نگران وضعیت ژان بود،تند تند، بهش سرمیزد تا وضعیت ژان رو چک بکنه.
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو