d.a.l.p24

99 23 0
                                    

4

بعدخوابیدن ژان،ییبوهم روی مبل تواتاق دراز کشیدباید تحمل میکرد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

بعدخوابیدن ژان،ییبوهم روی مبل تواتاق دراز کشیدباید تحمل میکرد. فردا صبح وقتی ییبو بیدارشد با صدای نفسهای ژان سریع از جاش پرید .دید که ژان داره سعی میکنه روی ویلچرش بشینه. ییبو که کمی خواب ازسرش پریده بود ،بطرف ژان رفت که با هشدار ژان موقف شد. ژان بازم داد کشید و گفت: چرا هنوز گورتو گم نکردی. من نیازی به تو و امثال تو ندارم. گم شو بیرون. درحین دادوبیدادهای ژان ، در اتاقش زده شد و رئیس ژان داخل شد. وقتی اوضاع رو اونجوری دید به ییبو اشاره کرد که اینجاست و میتونه بره. ییبو اما غمگین با برداشتن فلاکس و کتش از اتاق خارج شد. رئیس ژان وقتی کلافگی ژان رو دید گفت: آقای شیائو؟ ژان با صدازده شدنش بطرف صدا برگشت وبادیدن رئیس سرش رو پایین انداخت.

رئیس ژان گفت : اومده بودم بهت سربزنم ولی گفتن مرخصی. اجازه بده من کارهای ترخیصت رو انجام بدم.ژان که چاره ای جز قبول کردن نداشت با سرجواب دادو باردیگه تو اتاق تنهاشد. رئیس ژان وقتی از اتاق بیرون رفت ،ییبو رو دید که توی راه رو داره قدم می زنه. ییبو با دیدن رئیس  ژان که از روبرو می اومد بطرفش رفت و پرسید: حالش چطوره؟ رئیسش به معنایِ" خوب نیست" ، سرش رو تکون داد و با گذاشتن دستهاش روی شونه ییبو گفت: پسرم تو برگرد من کارهای ترخیصش روانجام میدم. ییبو گفت: پس من میرم به خونه ژان. باید باشم چون به خونواده اش و وخودم قول دادم که ازش مراقبت بکنم.ولی شما چیزی نگین. میشه لطف کنید و ژان رو به خونه اش برسونید؟ رئیس ژان که مرد خوبی بود جواب داد: حتما.نگران نباش.ییبوبعداز حصول اطمینان به خونه ژان برگشت .

کارهای ترخیص ژان یک ساعت طول کشید.بعداز ترخیص، رئیس ژان ، ویلچرش رو به سمت ماشین برد و به ژان کمک کرد تا روی صندلی ماشین بشینه. بعد ویلچر رو تا کرد و صندوق عقب ماشین گذاشت. ژان فکر میکرد که ییبو رفته. کمی ته دلش لرزید. شاید انتظار داشت ییبو برای موندن بیشتر اصرار بکنه .ولی بعد با حرص تو دلش گفت : به درک رفته که رفته. من به کسی نیاز ندارم.

رئیس ژان بعداز رسیدن به جلوی ساختمون، از ماشین پیاده شد و درصندوق عقب رو باز کرد. ویلچر رو آماده کرد و جلوی در ماشین جائی که ژان نشسته بود برد. بعد در رو برای ژان باز کرد و به ژان کمک کرد تا بشینه. البته ژان در هرلحظه داشت از شرم آب  میشد. وقتی فکرش رو میکرد ،اون کسی نبود که دیگران کارهاش رو انجام بدن ، این مسئله باعث می شد بیشتر احساس بکنه که بدرد نمی خوره. ژان با هرسختی ای که بود رو ویلچر نشست و از رئیسش تشکر کرد. رئیس ژان ، اون رو دوست داشت. اصلاً دلش نمی خواست اون رو از دست بده. چون ژان با حوصله کارهارو انجام ، و در آخر یه کار فوق العاده تحویلش می داد

dark and lightOnde histórias criam vida. Descubra agora