ییبو پشت در اتاق ژان نشسته بود و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده و چشمهاش رو روی هم گذاشته بود. تو خواب و بیداری حس کرد صدای پای دویدن کسی رو می شنوه.چشم که باز کرد،دیرشده بود و لو خودش روتو اتاق ژان انداخته بود. لو که باورش نمی شد چی می بینه از ییبوئی که با وحشت پشت سر لو وارد شده بود پرسید: این...این..اینجا..چ ...چ...چخبره؟ ژان چرا دور گردنش باند پیچیه؟ ژان زنده است نه؟ اون نمرده.نه نه نمرده. اون زنده ست. بعد روی زمین افتاد.
ییبو به اشاره از سئوجون پرسید: لو رو چرا آوردی؟ اون هم با اشاره جوب داد: لو به اصرار اومد. حالا ده دقیقه ای بود که لو به خودش اومده بود و جریان رو از ییبو شنیده بود. لو آرزو می کرد کاش خودش وارد اتاق می شد و جلوی برادرش رو می گرفت. اشک بود که مثل سیل از چشمها لو می بارید. ییبو تحملش طاق شد و بیرون رفت. وقتی تو مکان خلوتی قرار گرفت، عکسی که از ژان داشت رو روی صفحه آورد و بارها بوسه زد
.
صفحه گوشی رو روی قلبش گذاشت و یادش اومد امروز وقتی ژان رو بغل کرده بود ،قلب ژان خیلی ضعیف می زد. با یاآوردی این مسئله گفت: اوه نه..نه... نهههه. ژان. تو باید باشی. حتی اگرمن یک طرفه دوستت داشته باشم،حتی اگر تو بازم با دختر دیگه ای آشنا بشی و ازدواج بکنی، باید باشی.باید باشی تا بدونم همین هوائی که نفس میکشم رو،توهم داری نفسش می کشی.ژان... ژان، انگاری عاشقت شدم و قلبم رو توی سینه تو جا گذاشتم. نمی دونم درست ترین حس من به تو چیه! ولی...ولی ...یه حس تازه و نا آشنائیِ. ژانی من...من .. آه ژان ...نمی..نمیدونم... نمیدونم واقعا. بعد ییبو موهاش رو بهم ریخت و روی صندلی نشست. بازم شروع کرد با عکس ژان به حرف زدن: ژانی ،منو ببخش که بی اجازه شاید ،عاشقت شدم ،بی اجازه به نوعی دیگه شاید، دوستت دارم و بی اجازه از این به بعد تو رویاهام ممکنه ببوسمت، عطر تنت رو بو کنم، و بی اجازه شاید تورومال خودم بکنم.. معذرت میخوام ژان.میگم شاید. چون هنوز از حس های خودم مطمئن نیستم. تو وقتی کنارمی انگار.. انگار... رنگها جوردیگه بنظرم میان. قلبم تپش هاش کلا تغییرمیکنه.
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو