لوسریع ولی در حالتی منگ از اتاقش بیرون اومد ودر خونه روباز کرد. ییبو خودش رو با استرس داخل انداخت و از لو پرسید: خانم شیائو ، چی شده چرا ژان داره داد می زنه؟ لو که هنوز گیج بودجواب داد: نمیدونم...نمیدونم.... من...من.. بعداز رفتن خونواده ام ، وقتی بطرف اتاقش رفتم گریه اش آروم بود بعد به اتاقم رفتم و یه قرص خوردم و خوابیدم آقای وانگ لطفا ...لطفا به ژان کمک کنید.تواین گیرو داربودکه سئوجون وارد آپارتمان شد و داخل شدن سئوجون به آپارتمان همزمان شد با شنیده شدن صدای شسکتن چیزی ازاتاق ژان .
ییبو رنگش پرید. این یعنی اینکه احتمال خودکشی فردی که داخل اتاقه خیلی زیاده.ژان داخل اتاق روی زمین نشسته که نه،بلکه افتاده بود. وقتی عکس زی ئی از دستش روی زمین افتاد، سعی کرده بود برش داره که برگشت و ازصندلی افتاد. با سختی خودش رو به تخت تکیه دادو عکس جفتشون رو بغل گرفت.از وقتی که عکس جفتشون رو تو بغلش نگهداشته بود گریه هاش بیشتر شبیه ضجه شده بود. .چون اون واقعا عاشق زی یی بود. ولی زی یی چیکار کرده بود؟ اون به ژان ،کسی که واقعا عاشقانه می پرستیدش خیانت کرده بود.اونم با همکار خودش. ژان وقتی بازم یادش اومد که بیخ گوشش بهش خیانت شده،قاب عکس رو محکم به زمین زد. به زی یی داخل عکس گفت: تو..تو...توی خائن، روح من رو کشتی امیدوارم تو جهنم همدیگه رو ببینیم .بعد یه تیکه شیشه از روی زمین برداشت و روی گردنش گذاشت. پشت در اما ییبو بانگرانی دستگیره در رو بالا و پایین می کرد. ییبو باورش نمی شد که ژان در رو از داخل قفل کرده باشه.ییبو با نگرانی سعی کردبا حرف زدن ژان رو متوجه حضورش بکنه شاید اگر می خواست دیوونگی ای بکنه، بشه پشیمونش کرد. برای همین مرتب اسم ژان رو با فریاد صدا زد و گفت: ژان..ژاااان .... لطفا..لطفا..این در رو باز کن ... دیوونگی نکن..ژااان... اما ییبو هرچی اسم ژان رو صدا می زد، ژان هیچ عکس العملی نشون نمی داد. آخر ییبو مجبور شد با مشت و لگد به در بزنه تا شاید ژان حواسش به صدای کوبیده شدن در بره. ژان که از تو عالم حرف زدن به زی یی در ومده بود ، با شنیدن صدای در ، با فریاد بلندی گفت: همتون برین گم شین.
من احتیاج به کسی ندارم. مگه نگفتم می خوام تنها باشم؟ چرا تنهام نمی ذاااارین؟ همتون برین به جهنمممم. من به درد کسی نمی خورم. اون..اون... به من گفت من یه آدم نیمه ام. تواین دنیا کسی یه آدم نیمه رو دوس نداره. اون زمان که سالم بودم نامزدم به من خیانت کرد چون داشتم برای آینده امون کار می کردم تا با خیال راحت زندگی بکنیم. الان چی؟ ییبو جواب داد: ژانی ...ژانییی ..گوش کن ...باشه..گوش کن. ازت یه سوال می پرسم جواب بده. صدای شکستن شنیدم .الان درچه وضعیتی هستی؟.دوروبرت چیز تیز اگر هست فاصله بگیر.خطرناکه.. خواهش می کنم ژانی کار احمقانه ای نکن.باشه؟ بذار باهم حرف بزنیم. لو داشت دیوونه می شد بزور سرپا بود و در آغوش سئوجون داشت جون می داد.سئو جون با دستهاش گوشهای لو رو پوشونده بود تا لو حرفی نشنوه. سئو جون که دید تنش زیاده، لو رو به اتاق برد وروی تخت خوابوند. بهش گفت: لو عزیزم،نگران نباش. همه چی درست میشه. سعی کن همینجا بمونی و اصلا بیرون هم نیای. باشه؟ لو با ترسی عجیب به سئوجون نگاه کرد و گفت: ب...ب...باشه. سئوجون بیرون رفت و در اتاق لو رو هم بست.
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو