تا بیرون اومدن ییبو از حموم ژان لباسی نکرده بود. ییبو گفت: هی ژان سرما میخوری چرا لباساتو نکردی. ژان با معصومیت تمام دستهاش رو بطرف ییبو دراز کرد و ییبو بدون درنگ به طرفش رفت و بغلش کرد .ژان هم سرش رو روی شکم ییبو گذاشت و دستهاش رو دورکمرش حلقه کردو با لبهائی جلو اومده و لوس طور، جواب داد: لطفا کمک کن بپوشم.
تنهایی سخته برام. تواین مدت همش یا توحموم می افتادم یا تو اتاق.ییبو که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود جواب داد: پس...پسسس...چرا ...چرا بهم زنگ نزدی؟ به لو یا حداقل سوجون.؟ ژان جواب داد: خجالت می کشیدم. بعد اون همه حرفهایی که زدم بهتون نتونستم زنگ بزنم. اوه یادم نبود عذرخواهی بکنم. من...من... همه اون حرفهارو فقط بخاطر ترس از دس....با نشستن لبهای ییبو روی لباش ،چشمهاش رو بست و خودش رو به جریان بوسه سپرد. ییبو تا آخرحرف ژان رو متوجه شده بود. ترس ازدست دادن.ولی دوست نداشت ژان اون رو به زبون بیاره. بعداز بوسه شیرین حالا نوبت لباس پوشیدن بود. چون ییبو چون لباسی نداشت از لباسهای ژان برداشت. البته ییبو هم مجانی به ژان کمک نکرد.بعداز هرتیکه ای از لباس که تن ژان میکرد یه بوس می گرفت و ژان هم با کمال میل بوسه رو می داد.بعد15 دقیقه هردو لباس پوشیده رفتن پایین. . وقتی رسیدن لو از پشت میز بلند شد وبا خیز بلندی طرف ژان رفت و محکم بغلش گرفت.
ژان هم لو رو محکم بغل کرد وگفت: آه جیه...جیه....دلم برات تنگ شده بود. لو خودش هم گریه اش گرفت و جواب داد: دی دی من.... اوه چه خوبه که اینجایی دیگه این کار رو نکن. ژان به معنی نه سرش رو تکون دادو بازمحکم تو بغل هم رفتن. سئوجون از آشپزخونه داد زد: دونفراینجا حسودیشون شده. میشه یکمی هم به ما بغل بدین؟ لو و ژان هردو سرخ شدن.ژان به لو گفت: جیه..من دلم میخواد ماما،بابا و هایکوان رو ببینم. دل اونهارو هم شکستم
. لو گفت: نگران نباش. ییبو امروز ببرتت آرایشگاه موهات رو کوتاه کن و صورتت رو بزن. اگر بخوای فردا صبح بدون اینکه بگیم هر4 نفری بریم روستا.ها ؟چطوره؟ ژان که امیدش به زندگی برگشته بود جواب داد: عالیه جیه. بعد صبونه ییبو ژان روبه آرایشگاه برد وحتی باهم خرید رفتن .وقتی برگشتن خونه وقت ناهاربود. لو برای ناهار از غذاهایی که ژان دوست داشت درست کرده بود.سئوجون هم تو اتاق با خانم سوزی مشغول صحبت بود وبه شرط اینکه هفته بعد یببو وخودش برگردن سرکارشون، بااین مرخصی چندروزه موافقت کرد.فردا صبح همه سوار ماشین شدن وبه سمت چونچینگ راه افتادن.ژان و ییبو پشت نشسته بودن و لو جلو.سئوجون هم که رانندگی میکرد
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو