d.a.l.p16

112 25 0
                                    

هردوپرستار با دهنی باز به هم خیره شدن و سری به نشونه بله تکون دادن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هردوپرستار با دهنی باز به هم خیره شدن و سری به نشونه بله تکون دادن . البته این بار تو نخ زیبائی ییبو رفته بودن.ییبو اما بی توجه به نگاه های هردو سریع به سمت پذیرش رفت و شماره اتاق ژان رو پرسید. هرچند که از ذهنش می گذشت :"اینها همه دروغه. شیائو ژان اسمِ خاصیه ولی قرار نیست همون شیائو باشه که به اسم گل اطلسی تو گوشیم شماره اش رو سیو کردم". با پاهایی لرزون به سمت اتاق رفت و در و آهسته باز کرد. وقتی داخل شد دختر جوونی رو دید که بالای سر بیماری ایستاده. کمی نزدیک رفت و با چیزی که میدید چشماش پراز اشک شد.

لو که تازه متوجه حضور ییبو شده بود با کنجکاوی پرسید: آم سلام شما از دوستان ژان هستین؟ ییبو با ناراحتی لب زد : بله درسته .ما باهم تو روستای تفریحی دوست شدیم. من...من از جریان خبرنداشتم. چی شده ؟ ژان ...یعنی آقای شیائو چرا اینجاست؟لو گفت: من شیائو لو هستم. خواهر بزرگ ژان. ازاین که اینجا اومدین ممنونم. بعد از یخچال یه آب میوه پاکتی در آرود و به ییبو تعارف کرد تا بخوره .

ییبو هم قبول کرد و در حینی که ییبو آب میوه رو می خورد لو هم جریان رو تعریف کرد . ییبو از شنیدن جریان خیلی ناراحت شد و به خودش قول داد حتما به ژان کمک بکنه.ژان بخاطر مسکن هایی که تزریق شده بود خواب بود.برای همین نفهمید که ییبو اومده. ییبو بعداز اینکه ازاون اتاق خارج شد به سمت اورژانس راه افتاد. وقتی رسید دید که خاله حالش خوبه و نشسته دارِ آب میخوره.ییبو خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت که فعلا برگرده. سئوجون هم قرار شد تا بمونه.ییبو به محل کارش برگشت ولی خانم سوزی ییبو رو برای اون شب و فردا off کرد. ییبو  هم واقعا خسته بود مخصوصا دیدن ژان در اون شرایط بیشتر روحیه اش رو خراب کرده بود

.برای همین بدون تعارفی به سمت آپارتمانش راه افتاد. وقتی رسید بدون معطلی خودش رو روی تخت انداخت.وگوشیش رو در آورد وبه عکس ژانی که تویکی از پوشه های گالریش مخفی کرده بود و تو اولین شب ملاقاتشون انداخته بود خیره شد. " وقتی تو اون شب با ژان قرار ملاقات داشتن ییبو بدون این که ژان بفهمه ازش عکس گرفته بود.اون شب ییبو باید به سرویس بهداشتی می رفت وقتی که برگشت ژان رو دید که یک لحظه ایستاده بود وازپشت نرده های سفید مثل یه الهه دیده میشد.برای همین سریع عکس گرفته بود."

dark and lightWhere stories live. Discover now