ییبو هم همچنان مشغول انجام ایده اش بود.کارش بقدری خوب پیشرفت می کردکه خودشم باورش نمیشد. هر از چند گاهی بین این شلوغی ها با خونواده اش در تماس بود .هر وقت مادرش بهش زنگ میزدیابرای آپارتمان ییبو غذا، ترشی و مربا می آورد میگفت :"ییبو پسرم اگر الان من عروس داشتم نیازی نبود که این همه بار بیارم. ییبو من مادرم نمیتونم ببینم که تنها پسرم نمیتونه غذا های آنچنانی درست بکنه و باید از بیرون بخره .
پس کی میخوای یه دختر مناسب انتخاب کنی ومتاهل بشی ؟الان ۲۳ سال داری، درآمد داری، من و پدرت هم خونه ای که از پدرم برام مونده رو برات آماده و تعمیر می کنیم تا دیگه کرایه ندی. ییبو خواهش می کنم دیگه اینقدر زندگی خودتو فدای کار نکن. ما نمیدونیم تا کی عمر میکنیم دلم میخواد عروسی تو رو ببینیم. "ییبو گوشهاش از این حرفهای تکراری پر بود.
فعلاهم شرایط برای گفتن حقیقت مساعد نبود .ییبو در خانه سالمندان به عنوان سرپرستار اونجا و کسی که کارآموز های تازه وارد روآموزش میده ارتقا پیدا کرده بودو مشغول بود و سئوجون هم بعنوان معاون خانم سوزی ارتقاء پیدا کرد .البته هردوهم استخدام شدن.
ییبو همچنان درعمارت happy life زمینه رو برای انجام کارهایی که سالمندان دوست دارن انجام بدن آماده می کرد .روزی که تازه تو خونه سالمندان از آموزش دانشجوهاش فارغ شده بود، به اتاق استراحت رفت تایه فنجون قهوه بخوره از قضا سئو جون هم اونجا بود
.سئوجون گفت هی رئیس چطوری؟ آموزش این جوجه ها خوب پیش میره؟ ییبو که دوست نداشت سئوجون اون رو رئیس خطاب کنه گفت :سئوجون! این برای سئوجون یعنی هشدار که بالقب رئیس ،ییبو رو خطاب نکنه. سئوجون به حالت تسلیم دستاشو بالا برد و گفت: هی دی دی عصبانی نشو فقط شوخی بود. ییبوهم کم نیاورد و گفت: معاون عزیز لطفاً ازچراغ قرمز من رد نشو .سئو جون که قرمز شده بود سرفه مصلحتی کرد و هر دو با هم بحث و بستن.
ییبو با آرامش گفت: هی گا.. اوضاع چطوره؟ هنوز تنهایی؟ سئوجون گفت :دی دی هنوز کسی که نظر منوبه خودش جلب کنه رو پیدا نکردم. خونواده ام برام یه قرار تعیین کردن یک هفته بعد میرم سر قرار از پیش تعیین شده.ییبو برای دلداری سئوجون آروم به بازوهاش زد و گفت: ناراحت نشو حتماً یکی پیدا میشه که با شرایط تو کنار بیاد. بچه دار شدن یا نشدن مهم نیست. مگه قراره همه آدم ها بچه دار بشن ؟سئوجون سرش رو پایین انداخت و جواب داد: دی دی این نظر توئه. اما خیلیها اینجوری فکر نمی کنن. کاش وقتی که ۱۸ سالم بود هیچ وقت اون اتفاق نمیافتاد
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو