d.a.l.p19

105 22 0
                                    

دکتر چیزی نگفت و بعداز خداحافظی از اتاق بیرون رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دکتر چیزی نگفت و بعداز خداحافظی از اتاق بیرون رفت.ژان اما با استرس به پاهاش نگاه می کرد انگار فهمیده بود جریان چیه.دکتر بیرون اتاق اما خونواده ژان رو دید که با نگرانی نشسته بودن. لو و پنگ بطرف دکتر رفتن. دکتر تمام مسائلی رو که حین معاینه فهمیده بود به اونها توضیح داد. لو همنیجوری وا رفت وافتاد.پنگ هم در مرز افتادن بود که هایکوان از زیربغلش گرفت وروی صندلی نشوند. بعد لو رو بلند کرد و روی صندلی گذاشت. لو با گریه گفت: اون...اون ... دی دی من تازه داشت کمی با کمک فیزیوتراپی راه می رفت. درسته 6قدم بیشتر نمی تونست اما پیشرفت می کرد

. زی مات به روبرو نگاه میکرد داشت فکر می کرد که پسرش تاوان کدوم گناه نکرده اش رو داره پس میده که یهو زد زیرگریه. پنگ به هایکوان گفت: هایکو لطفا مادر و خواهرت رو به خونه ببر. لو هم خسته شده. من اینجام .من باید پیش پسرم باشه. هایکوان جواب داد: بابا شما برین من می مونم. منم دلم میخواد پیش ژان باشم. اما پنگ بشدت مخالفت کرد برای همین اونا به خونه ژان رفتن. پنگ به اتاق ژان برگشت.ژان داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.بااین که ژان خودش  فهمیده بود چخبره اما بازهم نمی خواست بااین مسئله کنار بیاد. یعنی سخت بود کناراومدن بااین قضیه.خیلی سخت.وقتی پنگ ژان رو غرق در افکارش دید اشکهاش رو کنار زد و به طرف پسرش رفت.ژان  جوری غرق در افکارش بودکه حتی متوجه اومدن پدرش نشد.پنگ  آروم دستهاش رو روی شونه ژان گذاشت و صداش کرد: ژانم...ژانی بابا... به من نگاه کن. لطفا پسرم. بابا اینجاست.ژان اما در عوض جواب دادن شروع کردن ریز ریز به هق هق کردن. بعدهق هق ژان تبدیل به فریادی بلند شد و همه چی رو که جلوی دستش بود و دستهاش بهش می رسید ، به اطرف پرت کرد.پنگ نمی دونست باید چیکار بکنه. ژان با تمام قدرت پنگ رو که با دستهاش ژان رو برای آسیب نزدن به خودش نگهداشته بود، کنار زد و سر آخر سینی وسایل تزریق رو محکم به در کوبوند.

باصدای برخورد چیزی به در ،دکتر و پرستاربه داخل اومدن .پنگ همچنان سعی داشت ژان رو محکم بغل بکنه ولی فایده نداشت. ژان با داد می گفت: مگه من چیکار کرده بودم که باید تاوان پس بدممممممم؟ ممممممن چیزی برای اون خائن کم نذااااااشتم. اون به من خیااااانت کردددد. اونوقت من باید فلج بشمممممم. چراااااااااااااا؟چرااااااااا؟ چرااااااااااا؟پنگ گریه امونش رو بریده بود. دکتر سریع خودش یه سرنگ آرامبخش آماده کرد و باکمک پرستار یه دوز 3میلی گرم به بازوی ژان تزریق کرد و ژان سریع بدنش شل شد و تو بغل پنگ افتاد. پنگ سرژان رو تو سینه اش گذاشت و با گریه زمزمه کرد: پسرمممم. عزیز دلم... چی به سرت اومد.تو همیشه امیدمن بودی. خودتو ازمن نگیر لطف ژاان. اونا...اونا تقاص پس می دن مطمئن باش.. تقاص پس می دن. پسرممممم. بعد با بیصدایی گریه کرد ولی همچنان سر ژان تو بغلش بود و مثل ننو اونو توبغلش تکون می داد. دکتر بادیدن این صحنه ترجیح داد که اونهارو تنها بذاره. چندساعت بعد ییبو که ازکارتموم شده بود به بیمارستان برای ملاقات ژان اومد ولی وقتی از وضعیت ژان از زبون همون پرستاری که با دکتر همراه بود شنید سریع به اتاق ژان رفت و با دیدن صحنه روبروش ترجیح داد بیرون منتظر باشه.

dark and lightWhere stories live. Discover now