d.a.l.p9

95 20 0
                                    

ییبو اصلا فکر نمی کرد که صحبتش با پدرش اینطوری در آرامش باشه

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

ییبو اصلا فکر نمی کرد که صحبتش با پدرش اینطوری در آرامش باشه.ییبو با اشک پدرش رو بغل کرد وگونه هاش رو بوسید و لب زد ممنونم بابا.پدر ییبو به ییبو کمک کرد تا بلندشه. وقتی بلندش کرد گفت:اوه پسر گشنم شدبریم خونه یه چیزی بخوریم. دست ییبو رو گرفت وسمت ماشین رفتن. وقتی رسیدن، مادرییبو عصرانه خیلی عالی ای درست کرده بود.

پدر با اشاره فهموند حدس هاشون درست بوده. مادر ییبو،تک پسرش رو بغل کرد وبوسید واون رو به سمت میز هدایت کرد. پدر با خنده روبه مادر ییبو گفت:عزیزم ما باید منتظر یه داماد باشیم. مادرییبو با خوشحالی خندید و دستهای ییبو رو تو دستهاش گرفت وگفت:اوه واقعاً ؟ پس پسرمن قرار ما رو با یه جنتلمن آشنا بکنه؟ ییبو بااین حرف مادرش، سرخ شد و به سرفه افتاد.مادرییبو ادامه داد: پسرم میدونی چقدرخوشحالم که تو خود واقعیت رو کتمان نکردی وبه ما هم نشون دادی؟ ییبو که بغض کرده بود به مادرش نگاه کرد وگفت: معذرت میخوام مامان.

من ترسیدم نمی تونستم بیام بگم که من چه گرایشی دارم. چون این گرایش برخلاف عرف جامعه ماست. من..من...من ترسیدم که شمارو ازدست بدم. نمیدونستم باید چیکاربکنم یا چطوری این قضیه روبه شما بگم. اما وقتی به من گفتین باید به قرار ازپیش تعیین شده برم دیگه نتونستم طاقت بیارم. برای همین.... با حرف پدرش صحبت ییبو نیمه موند.

پدر ادامه حرفهای ییبو رو داد و گفت: برای همین با اون حال خرابت اومدی خونه تا به ما بگی که قضیه ازچه قراره. ولی خوب پسرم یه تلنگری برای تو لازم بود تا ماهم بدونیم باید منتظر عروس باشیم یا داماد . بعداین جمله ، ییبو بازهم سرخ شد ومادر با خنده گفت: مطمئنم دامادمون مثل پسرم خیلی خوش تیپ خواهدبود. فقط ییبو باید قول بده وقتی عشقش روپیدا کرد ماروهم درجریان بذاره.ییبو با بغض خندید وگفت: واووو...راستش فکر نمی کردم که اینجوری ذوق کنین مگرنه زودتر میگفتم جریان چیه. حتما وقتی پیداش کردم و مطمئن شدم که عاشقشم شمارو باهاش آشنا میکنم. بعداین جمله ییبو، همه با قهقه خندیدن.

پدر ییبو که کنارش بود ازپشت گردن ییبو گرفت و به سمت خودش کشید و تو گوشش گفت: تو پسرمی .امیدمنی. نگران چیزی نباش.قرارنیست حتما با طبیعت همگام باشی. بعضی وقتها تابو شکنی هم بدنیست. پس خودت باش وازاین اصلا خجالت نکش.ییبو همونجوری که سرش تو گردن پدرش بود حرفهای پدر ش رو با "هومی" تائید کردوبعد از آغوشش درومد.

dark and lightTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang