لوترسید و سریع یک لیوان آب آورد و با یه قرص مسکن به ژان داد. ژان ازشدت دردی که تو سینه اش پیچیده بود ،داشت جون میداد .بعد از ۵ دقیقه درد برطرف شد و ژان تونست نفس حبس شدهاش رو بیرون بده.پدرژان سریع به دکتر زنگ زد.اون یه دوست دکتر داشت .ازقضااون روزکاردکتر زودتر از درمانگاه روستا تموم شده بود و بعد از شنیدن حرفهای پنگ سریع راه خودش رو به سمت خونه شیائوها عوض کرد .تو راه که می رفت هایکوان رو دید که داره کم کم مغازه رو میبنده .
هایکوان هم دکتر رو دید وبه دکتر سلام داد و گفت: سلام آقای دکتر.خسته نباشید انگار مریض امروز کم بوده.دکترهم که نگران ژان بود و عجله داشت گفت: هایکوان سلام حالا وقت این حرفا نیست .پدرت زنگ زد و گفت حال ژان خوب نیست. زود بیاسوارشوتا باهم بریم.هایکوان که نگران وضعیت ژان شده بود و در مورد اومدن ژان چیزی نمی دونست ،سریع کرکره رو کشید و سوار دوچرخه دکتر به طرف خونه راه افتادن. ژان رو روی تخت اتاقش دراز کرده بودن و زی سعی داشت کمی فرنی به خورد ژان بده. وقتی دکتروهایکوان به خونه رسیدن، هایکوان زودتر از اون خودش رو داخل اتاق ژان انداخت و به طرفش دوید و محکم سرژان رو تو سینه اش پنهون کرد
.ژان اون لحظه انگار یه مکان امن پیدا کرده بود .ژان هایکوان رو محکم بغل کرد و گفت :گاااااااااااااااا…. و باز زیر گریه زد. نزدیک ۴۵ دقیقه ای بود که ژان به خونه رسیده بود ولی کسی از علت گریه هاش چیزی نمیدونست. دکتر هم سریع وارد خونه شد و بعد از معاینه کردن ژان رو به خانواده اش گفت: پسرمون اوضاع کلی بدنش خوبه. ولی انگار عصبیِ و یا شوک عصبی داشته. دردهای قفسه سینه که یهو میگیره و طول میکشه تا رد بشه به خاطر همین شوک عصبی هستش
. لطفاً مراقبش باشین و این داروها رو که می نویسم بهش بدید. البته غذاهای مقوی هم باید بخوره. مادرو پدرژان بعد از پرداخت دستمزد ،دکترو بدرقه کردن، هایکون هم نسخه رو گرفت تا داروهای ژان رو بخره. مادر ژانم رفت پیش ژان تا مراقبش باشه. پنگ هم یه غذایی بلد بود که ژان خیلی دوستش داشت .تصمیم گرفت به آشپزخونه بره تا این غذا رو برای شام ژان درست کنه.ساعت ۱۲ شب رو نشون میداد وژان بعد از خوردن غذا ها همراه با قرص های تجویزی. به خوابی عمیق فرو رفت. خونواده هم تصمیم گرفتن فردا جویای قضیه بشن که البته نبودن نامزد پسرشون هم کمی اونها رو مشکوک کرده بود .هایکوان تشکش رو کنار تخت ژان انداخت و بقیه در اتاق خودشون خوابیدن. فردا صبح ژان ساعت ۱۰ صبح بیدار شد .همه صبحونه خورده بودن.
YOU ARE READING
dark and light
Romanceژان یه کارمندمعمولی واستریت هستش که درنامزدی شکست میخوره و دریک تصادف فلج میشه.ییبو پرستاراورژانس اجتماعیه و دست سرنوشت راه ایندونفرو بهم گره میزنه. همراه بامن ازبالاوپایین رفتنهای داستان لذت ببرین تاپ:ییبو