d.a.l.p6

107 20 4
                                    

یک هفته بعد از خوانده شدن وصیت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یک هفته بعد از خوانده شدن وصیت

به ارث رسیدن عمارت خانم لری به ییبو طولی نکشید که تو کل خونه سالمندان پیچید. حالا همه فهمیده بودن که خانم لری چقدر یببورو مثل بچه نداشته خودش دوست داشته. اون روز شیفت ییبو وسئوجون بود .خیلی خوب گذشت به راحتی تونستن به همه کارها برسن فردا روزoff شون بود

.ییبو قبل از اتمام شیفت به سمت اتاق خانم سوزی رفت تا برای فردا هماهنگی بکنه بعد از در زدن و اجازه گرفتن وارد اتاق شد و با صدایی که پر از انرژی بود گفت: سلام رئیس خسته نباشی امروز حالتون چطوره؟ خانم سوزی که از این همه انرژی نهایت لذت را برده بود در جواب گفت: پسرم من خوبم البته سلام روزت چطور گذشت؟ شنیدم که یکی از مادربزرگ ها بهت پیشنهاد داده. بعد این سوال هردوشون بلند خندیدن وییبو گفت: رئیس در این مورد چیزی نپرس چون خودمم انتظارش رو نداشتم ولی به هر حال شد و من مودبانه ردش کردم و با یکی دیگه آشناش کردم.

خانم سوزی که تو تعجب خودش غلط می خورد با شگفتی تمام پرسید: چی ؟چیکار کردی ییبو؟ ییبو هم گفت :رئیس من فقط سبب خیر شدم ولی حالا از اتاق هم بیرون نمیان. پدربزرگمون همین امروز ۴ ساعت بعد آشنایی به یکی از همکارامون پول داد تا از بیرون یه جعبه شکلات مورد علاقه خانمی رو که امروز باهاش آشنا شده براش بخره .

خانم سوزی چند قدم به ییبو نزدیک شد و گفت: آفرین کار خوبی کردی الان دیگه احساس تنهایی نمی کنن ییبو سر تکون داد و گفت: تازه فکری هم برای عمارت دارم بعد که جور شد به شما هم اطلاع میدم. آها اومده بودم بگم فردا با سئو جون میریم تا موتوری رو که خانم لری برام هدیه گرفته بود بگیرم .

چون می خوام ایده ای که دارم رو اجرا بکنم. خانم سوزی موافقت کرد و بعد از خداحافظی ییبواز اتاق خارج شد و به آپارتمانش برگشت .وقتی برگشت سریع خودش رو انداخت توی حموم بعد از بیرون اومدن و خشک کردن موهاش ، یخچال رو باز کرد تا برای شام چیزی درست کنه ولی یخچال خالی بود. سریع لباس پوشید و رفت تا از فروشگاه زنجیره ای خرید بکنه .

موقعیت فروشگاه از خونه ییبو 2 چهارراه پایین تر و نزدیک پانسیون ژان بود. ییبو وقتی از تاکسی پیاده شد به طرف فروشگاه رفت .چون به سمت چپ نگاه می کرد متوجه برآمدگی روی آسفالت نشد و پاهاش گیر کرد و به جلو پرت شد .ولی متاسفانه با این پرت شدن تو سینه کسی فرو رفت .

dark and lightWhere stories live. Discover now