حال و حوصله ی رانندگی نداشتم.مییایست جایی پیدا میکردم تا امشب رو اونجا بمونم.دوباره داخل رستوران رفتم.
-معذرت میخوام...یهسوال داشتم
فروشندهکه دید دارمباادب باهاش حرفمیزنمکیف کرد!!
+بفرمایین
-من نمیتونم تا سـٔول رانندگی کنم.اینجا جایی هست بشه شب رو اونجا موند
+اوممم..نه فکر نکنم...متاسفانه...ولی توروستایبعدی یه متل هست.
-آه!!
تا این کلمه از دهنم دراومد یکی از دخترها اومد جلو و گفت:میتونین امشب رو تو خونه ما بگذرونین.قطعا مثلخونه خودتون نیست ولی بهتر از خوابیدن تو ماشینه.یکی دیگه از دخترها اومد و از پشت لباسش رو کشید و با لحن عصبیی گفت:کــور خوندی مینهی...این یکی تو خونه ما میمونــه!اون دخترهم کهفهمیدماسمش مینهیه گفت:به تومربوط نمیشه می نا!!!فعلا که تو اینجا فقط خونه ماست که اتاق اضافی داره!نکنه میخوای با ایشون[به من اشاره کرد] یه جا بخوابی.؟!
می نا منفجر شدو گفت:ایهـرزه ی بی شعـور!!و موی مینهیروکشید.مینهی هم بهشلگد زد.عجب شویی راه انداختم.برای اینکهنشون بدم از مینهیخوشماومده رفتم بینشون و رو به می نا گفتم:چـرا داری این کارومیکنی.؟؟!بهش صدمهنزن.فقط برو خونتون و مطمـٔن باش من حتی نزدیکخونتون همنمیام.می نا یهنگاه به من کرد و گفت:پـولدار پـَسـت!!ازت متنفرم..! و رفت.
رفتم سمت مینهی کهموهاش آشفته بود و بغلش کردم.زیر گوشش گفتم:تو خوبی؟!آسیبی بهت نرسید؟!با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:خوبم.
برای تغییر جو گفتم:نمیخوای من رو ببری؟!!
هول کرد و از بغلم بیرون اومد:چـ...چرا!بیاین بریم.
نمیدونم چرا بهشون اعتماد کردم...خب اصلا به قیافشون نمیخورد بخوان چیزی بدزدن یا منو بکشن.اونا حتی منو نمیشناختن.پشتسر مینهی و مادرش راه افتادم.مادرش دایم میگفت خونه ما خیلی بزرگنیس ولی هرکاری ازدستمون بربیاد براتون میکنیم.بالاخرهرسیدیم.خونه بزرگی نبود.یه اتاقبهمدادن و راحتم گذاشتن.حتی حوصله فکر کردن به اینکه ممکنه منو خفتم کنن هم نداشتم.پس فقط خوابیدم.
داستان ازدید بکهیون(baekhyun)
بعد از سرکارگذاشتن چانیو جونگین با چن دراز کشیدیم جلو تی وی فیلمببینیم.هنوز چند دیقه ازش نگذشته بودکهدر ورودی با صدایوحشتناکیباز و سپس به طرز فجیعی کوبیده شد.خب ما فهمیدیم اون چانیه.
-یــااااآ...بکهیون.!!بهتره خودت رو نشون بدی.
خودمونو زدیمبهبیخیالی.
-های هانـــی!!
-درد و مرض تو جونت بکـى..این چه غلطی بود کردی؟!
با صدای دخترونه گفتم:منظورت چیه ,چانـیول اوپا؟!
-بک بهتره خودتونزنی به اون راه.
-هانـی...مگه من چیکار کردم؟؟!
دوید سمتم
-یا حضرت اجیل شب عیـد!کار چن بود...کار چن بود.
چن هم که آدم فروشهی داد میزد:دروغ میگه..دروغ میگه!!
چانی همینطوری داشت میدوید دنبالم که سهون اومد پایین.چشاشو بسته بود و همینجوریداشت هوار میکشید:یاااااآ ..چانیووول..!مگه بچه شدی؟!!این احمق بود تو چرا داری مثل بچهها رفتار میکنی؟!مگه خلی؟!_مگه احمقی؟!تمـــومش کن بسـه!!خستهـ... .تا خواست حرفشو ادامه بده چن اومد پشتش وایساد و گفت:عزیـزم...آرومباش.بعد زد پس کله ی سهون و گفت:مرتیکه خر مگه داری فیلمبازیمیکنی همینجوری داری داد میزنی؟؟!!!
سهون خندید و گفت:تنها راهش همینه.بعد همکوبید پس کله چن و گفت: الـاغ!!پس کله ی من میکوبی؟؟!!بلندگفتم:و حالا شاهد دعوای چن و سهون هستیم...دارارارام!!
سهون بــدجــور قاتی کرد!!!افتاد دنبالم.فقط میدویدم.یهو در باز شد و سوهو اومدتو.با جذبه ای کهداشت همه رو سر جاشون نشوند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخب!!!چهار فصل نوشتم!!^_^
نظر پیشنهاد انتقاد هر چیداشتین بفرمویین!!
بقیهداستان رو وقتیمیزارمکه لایک هاو بازدید ها بالا بره*-*
دوستـتون دالم هژال تا!!
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...