part5

328 42 6
                                    

داستان از دید سان‌می(sun mi)

هرجور بود‌فرار‌کردم...و دویدم...انقدر‌که گلوم‌خشک‌شده بود و به سوزش افتاده بود.هوا سرد بود.و منم داشتم میلرزیدم.چون‌فقط یه پیرهن‌نازک‌تنم بود..خیلی نازک.پاهام هم لخت بود.البته مقصر من‌نبودم...کس‌دیگه‌هم‌نبود...راستش تو این قضیه‌کسی نبود که‌مقصر باشه.

به سختی‌خودمو میکشیدم.من‌کره‌رو‌نمیشناختم.فقط میدونستم الان‌ تو سـٔول هستم.حالم‌داشت بهم میخورد.قلبم‌داشت میسوخت.و من هنوز نمیدونستم‌چه راهی در‌پیش‌گرفتم.

مطمـٔن بودم‌که‌اون عوضی به افرادش دستور میده‌بیان دنبال من‌.با فکر کردن به اینکه‌‌ممکنه برم گردونن به اون‌خونه تنم‌لرزید.و این انگیزه شد تا سریعتر بدوم.

بعد از حدود پنج‌دیقه دویدن خسته تر شدم.دیگه‌نمیتونستم.به اولین‌خونه ای که‌رسیدم زنگش رو زدم.یکبار..دوبار..هزار بار...انگار کسی نبود...ولو شدم رو زمین...نای‌حرکت‌نداشتم..کی فکرشو میکرد؟!تک‌دختر تام سالوین ...من..این بلاها سرش بیاد؟!

خوابم‌‌میومد...ولی نباید‌میخوابیدم...ولی ... چشام‌بسته شد و دیگه‌هیچی‌حس‌نکردم... .

داستان از دید کیم جونگ این(Kai)

همین که‌فهمیدم صبح شده از جام‌پریدم.سریع لباسمو‌که‌درآورده بودم‌پوشیدم‌و اومدم بیرون.یه خداحافظی الکی هم‌با دختره کردم.که فکر نکنه خبریه!!دختره‌ پررو!اومده به‌من‌میگه:اوپـاااا‌‌نرو..بمون!!

سریع سوار ماشینم شدم‌و‌تخـت‌ گـاز تا سـٔول ‌روندم.رسیدم‌خونم.بالاخره!هیچ جا‌خونه‌خودم‌نمیشه.تا اومدم‌ در گاراژ رو‌باز کنم یه‌دختره رو‌دیدم که جلو در افتاده بود.چرا دروغ بگم..!!ترسیـدم!

پریدم‌پایین.بلاتکلیف‌بالاسرش وایساده‌بودم‌‌که یهو به‌ذهنم‌رسید نبضشو‌بگیرم.بعید‌میدونستم زنده باشه.هوا سرد‌بود‌و این دختر تقریبا چیزی تنش نبود.

بالاخره‌ نبضش زد!!وای خدا!نمیدونستم‌چیکار‌کنم!!درو باز‌کردم‌و دختره رو بغلش کردم‌و آوردم تو.خیلی سبک بود...مثل پرکاه!!

گذاشتمش رو تخت یکی از اتاقها.ولی واقعا نمیدونستم‌چیکار باید میکردم!!اصلا چرا آوردمش تو؟!!!بمن‌چه؟!نمیره‌دردسر شه برام؟!!!اون خیالات مزخرف رو کنار زدم و تصمیم گرفتم به تایئون زنگ بزنم.اون عاقلتر از من‌بود و همچنین اون یه‌دختر بود!!!کلی تو‌لیستم‌گشتم تا پیداش کردم!!!

-بله بفرمایید؟!

+معذرت میخوام تائی...

-اوه تویی کای؟!معذرت میخوای؟!برای چی؟!

+به‌کمکت اختیاج دارم.

-بگو...هرکاری از دستم‌بربیاد انجام‌میدم

صدای دخترهارو‌میشد از پشت‌گوشی شنید.یوری‌ و یونا بودن گمون کنم!!

-خیلی ممنون.میتونی یه سر بیای خونه‌من؟!!

یوری از پشت گوشی داد زد:چـی؟!!!یآااا کای چی داری میگی؟!

تائی خندید و گفت:باشه‌فقط من آدرستو‌ندارم

-اه.!اصلا‌خواسم نبود.برات میفرستم.

+اوکی پس میبینمت

-منم.فعلا

-بای.

تماس قطع شد.سریع ادرس رو فرستادم.زود نیرسید.چون خونشون زیاد با اینجا فاصله نداشت.البته حدس میزدم.چون‌بیشتر سلب ها این دوروورا زنذگی میکردن!!

همینجوری‌داشتم بالاسر‌دختره راه میرفتم که زنگ خورد.تایئون بود.اومد‌تو.بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفتم:بیا بالا.
اوتم دنبالم اومد.تو اتاقه.تا چشمش خورد به‌دختره گفت:خدای من؟!این‌کیه؟!تو‌کشتیش؟؟!!

گفتم:نه تائی...من الان رسبدم.خونه نبودم دیشب.وقتی اومدم این دختره جلوی در افتاده بود.اوردمش تو.زنده بود اون موقع.الانم‌اگه نمرده باشه زندس.

تایئون خندید و گفت:باشه باشه هول نکن.و جمله منو تکرار کرد«اگه‌نمرده باشه زندس!»
بعد هم‌گفت:ببینم ..چیکارباید بکنیمش؟!

-نمیدونم.راجع به همین قرار بود‌کمک کنی!

هر‌کی نظر‌نداده خو‌ نداده‌بما چه؟!
هر‌کی‌داده‌رو‌عشقس!!
Luv u all...
Kisses...

Did she leave me?(xo)Where stories live. Discover now