part 16

250 23 20
                                    

انگشتشـو کشیـد رو گونم.

-سانمـیا...چشمهـات،خیلـی خوشگلـن...!

وای خدایا!چش شده بود؟!
حتم‌داشتم چشمهام اندازه یه قابلمه باز شده بودن.
جونگین با اونیکـی‌دستش روی بازوم رو‌نوازش میکرد.یه لحظه به خودم لرزیدم.نکنـه اتفاقی بیفته.؟!

تموم زورمو زدم‌تا به بدنش نگاه نکنم.ولی خب..!پـوف!اون وسوسه انگیز‌بود.مخصوصا حالا...که با چشمهای خمــارش،زل زده بود تو چشمام...حالا که اینجوری آب از بدنش میچکید...!یه قطره آب از رو موهاش چکید‌و‌افتاد رو شونش...رفت پایین...من سعی کردم‌مسیر قطره رو دنبال نکنم....!!

یه جورایـﮯ،مسـخ شده بودم...!

وای سانـﮯ‌داری چه غلطی میکنی؟!

با دستام سعی کردم هلش بدم.اما اون حتی یه میلی متر از جاش تکون نخورد.داشت گریم میگرفـت.بغـض‌کرده بودم.
با من و من گفتم:خـواهش میکنم...برو اونور..!

جونگ این یهو پخـﮯ زد زیر خنده!!واقعا ادم عجیبی بود‌.اون رفت عقب و بعد با لحن جدی گفت:تو واقعا فکر میکنی من کاری باهات دارم؟!تو نباید ازمن بترسی...تو باید بهم‌اعتماد کنـی.سانـﮯ...!
جز بابام‌ تا بحال هیچکس منو سانی صدا نکرده بود.دلم‌یه لحظه خواستتش.(اوخـﮯ ╥﹏╥)

بعد ادامه داد:اینجا چیکار میکردی؟!بی اجازه!!

وای حالا جوابشو چی بدم؟!

-خب..خب...فقط کنجکاو‌بودم ببینم‌اتاقتـ... چه.. .

لبخند زد:باشه اشکال نداره.

‌کمدش رو باز کرد و تا‌خواست حولشو دربیاره،برگشت و گفت:نمیری بیرون؟؟!

وای!چه سوتی دادم.بدون هیچ حرفی دویدم بیرون.رفتم‌تو اتاقم و‌درو بستم.به‌در تکیه‌دادم.و دستم‌و رو قلبـم گذاشتم.قلبم‌محـکم تو سینم میکوبید.وای خدایا...چـرا اینجوری شدم؟!؟
دویدم‌تو‌حموم و‌درش رو بستم.اب رو‌باز کردم‌‌ ... اب سرد‌بود‌ ولی من از داخل داشتم‌میسوختم....یه‌حس عجیبی‌داشتم‌..!من‌چم شده بود؟!
نزدیک‌بیست دیقه زیر دوش بودم...دوش اب سرد.تقریبا داشتم یخ میزدم ولی وقتی اومدم بیرون بهتر بودم.

احساس گشنگی میکردم...نمیدونستم چیکارکنم واقعا اعصابم خرد بود و از طرفی بیرونم نمیتونستم برم‌میترسیدم کای بیرون باشه.و نمیتونستم باهاش رو‌به رو‌بشم.

واییییی گشنــمه!!
رو‌تختم ولو شدم.تصمیم‌داشتم بخوابم ولی با شکم گرسنه نمیشد!
نمیدونم‌ چقد بود ....یه ساعت..دو ساعت..فقط وول خوردم...انقدر که دیگه صبرم‌تموم‌شد.با خودم‌گفتم‌تا الان‌حتما‌ خوابیده.
درو باز کردم‌و‌اروم به دور و ور نگاه کردم...خب‌خبری نبود.
آروم و‌ بی سرصدا رفتم پایین.
لامپ های طبقه پایین خاموش بود.رفتم‌تو اشپزخونه.
با دیدن یه نفر که رو صندلی نشسته بود جـیــــغ‌ بلندی کشیدم.
-هعــــی
کای بود.
از جاش پاشد و‌ چراغ رو‌روشن کرد.
-چیشده؟!چیزی میخواستی؟!
جوری حرف میزد انگار هیچ‌اتفاقی نیفتاده.
-امـمممم ...خب...هیچی.
برگشتم‌که برم.
-گشنتـه؟!
-اوهوم.
-خب زودتر میگفتی.
در یخچالو‌باز کرد‌و فکر کنم هر‌چی‌اون تو‌بود خالی کرد‌ رو‌میز.
-بخــور.
ینی چی بخور؟!مگه‌من حیوونم که میگه بخور؟!!!‌
-نمیخوای؟!دوست نداری؟!
-نـه نـه.
رفتم نشستم پشت میز.انقد گشنم بود که نفهمیدم‌چی خوردم.
از جام‌بلند شدم‌
-ممنون.
-کاری نکردم.راستی ... فکر میکنی باید چیکار کنم؟!
بهش نگاه کردم.
لبختد جذابی رو‌لبش بود.با خنده ادامه داد:با من دوست نمیشی؟!

-----------------------------------------

سهلام‌دوستان.
اینم این قسمت که‌همش دنبالش بودین.
باید یه چیزی رو‌عرض کنم خدمتتون.
من چهارشنبه‌میرم مسافرت.و نمیدونم اونجا نت دارم یانه.اگه داشتم که هیچی.ادامه هر سه تا داستان رو میزارم.اگه نداشتم احتمالا میمونه واس یکی دو هفته بعد.با عرض پوزش فراوان  ಥ_ಥ
امیدوارم بتونم تا قبل از رفتنم یه قسمت دیگه بزارم ولی بعید‌میدونم.چون هم باید بیوتی اند ولف رو ترجمه کنم هم باید اردینری گرل رو اپ کنم.
و یه چیز دیگـه...!
Sehun & me
Our wish
رو‌هم‌ دنبال کنین پلیز....!
و یه چیز‌دیگـهههههه....
نظـر یادتون نـره.
بگید دوس دارین داستان چطور تموم شه...اخه من یه ذره کرم‌تو‌وجودم هس..‌احتمال داره این دوتا یکیشون بمیرن....اخه میدونید که اسم‌داستان چیه!؟
Did she leave me?

نظر‌ندید اینجوری میشه.
خین‌و خینریزی میشه....!(^~^)
شاید این‌وسط یکی از اعضا‌رو‌ بفرستم اون دنیا....!!سهون رو‌مثلا....یا کیونگی رو...![ اینا اخه بین‌دوستان صاحب‌دارن الان صدا صاحباشون در‌میاد](/^▽^)/ヽ(^。^)丿

خب دوستان.....
تا بعــــد....!

Love you...❤

Did she leave me?(xo)Where stories live. Discover now