سلـام دوسـتان...!یهذره حرف دارم کهامیدوارم مایل باشین بشنوین.:
الان ساعت 00:54 نصفه شبه که دارم اینو تایپ میکنم.و کم مونده از خوشحالی قلبموایسه...خوشحالم چون تونستم این فیک رو تموم کنم و علاوه بر اون دوست خوبـﮯ مثل مـیونـگ پیداکنم....!میونگ جونم...خیلی خیلی مرسی که باعث شدی من اعتماد بنفسپیدا کنم و این رو ادامه بدم...!گـومـاووووو مایلاو...!( ˘ ³˘)❤ لطفـا بخاطرادمای بی ارزش غصـهالکـﮯ نخورپیشـول جـونـم...!
از همه کسایی که این فیک رو خوندن صمیمانه تشکر میکنم...حتی کسایی که رای ندادن...از ته قلبم اینو میگم ازتون ممنونم....!
امیدوارموقتی رو که رو خوندنش گذاشتین بیهوده و از دست رفته ندونید.
از تک تک کسایی کهنظر دادن و حمایت کردن ممنونم...این فیک فقط بخاطر نظرای شما بود که نوشته شد.
برای آخرین بار ازتون خواهش میکنم لطف کنین و نظرتون رو راجع به کل داستان بهمبگید.واقعا دلم میخواد تا اشکالات برطرف بشه و فیکبعدیاز همه لحاظاز اینبهتر بشه.پس هر جا اشکالی بود حتــما بگید.اگهسوالی چیزیم بود درخدمتم.
نوشتن این داستان باعث شد من یه تجربه جدید و خاصداشته باشم.از همهشما بخاطر اینکهپشتمبودین ممنونم.واقعا نمیدونم چطورتشکرکنم.
خیلی زیاد دوستتون دارم.~(^з^)-♡
ارادتمند شما:
مهســا 890:-)
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...