داستان از دیدسانمی:ناخوداگاه از جامپاشدم.نگاهای هردومون بهم گره خورده بود.اصلا مایل نبودیم از همچشم برداریم....یه لحظه بهخودم اومدم...سریع پاهامو حرکت دادم و خودمو تا پشت استیج کشوندم...اونبدون هیچ حرفیدنبالم میومد..قدمهامو تندتر کردم...دویــدم...اونم دنبالم دوید...شنل لعنتی لباس اجازهنمیداد..کفشها اجازه نمیدادن...مردم اجازهنمیدادن...گیرکردم بهیه صندلی و اون بهم رسید...تا بجنبمو خودم رو از شر شنل خلاص کنم اون دستمو گرفت وکشید با خودش بیرون از محل برنامه...عجب جنجالی بپا شد!
-یاااا کیم جونگین این دستـه..میلهنیس.!
با جدیت حواب داد:فعلا فقط بیا حرف نزن!
جاخوردم.انتظار چنین برخوردی رو نداشتم.بهیچوجه!!
کنار یهماشینوایساد:برو بشین.-بهچه حقی بمن دستور میدی؟!
دادزد:به چهحقی؟؟!بهچهحقی بچهمو ازمپنهونکردی هان؟؟!
باتتهپتهگفتم:تـ.. تو... .حرفم نصفهموند.داد زد:گفــتـم بــرو تـو بشیـــن....!!
بخاطر دادی که زد ترسیدم و اشکام روون شدن.:یاااا بهچه حقی سر من داد میزنی؟فکر میکنی کی هستی؟هیچکی تابحال سرمن داد نکشیده کهتو بکشی ...لعنتی..عوضی ...اشغال...چرانیومدیدنبالم...چـراولم کرذی؟هـــان؟!..بگو چرا....لعـنـتی...
اینارومیگفتمدرحالیکه بادستام میکوبیدم تو سینش.
آرومدستاشو گذاشتپشت کمرمونوازش کرد.:اروم باش عزیزم...ببخشید..نبایدداد میزدم...منو ببخش عزیزم...منمتاسفم...!
سرموگذاشت روسینش و ادامه داد:اروم باش...مناینحام...هیچکی اذیتتنمیکنه...هیچکینمیتونه ازاری بهت برسونه...ششششش...!
سرشو برد زیر گوشم:اینباررهات نمیکنم...اصـلا.خب...؟!
-باشه.
صدایگرومپ گرومپ قلبش رومیشنیدم...بهمارامشمیداد.ازشجداشدم.
نگاهامون باز بهمگره خورد...لبخندمهربونی روصورتش نقش بسته بود.:نمیبری دخترم رو نشونم بدی؟؟!!
-تو..از کجامی..میدونی ..دختره؟!
-منمافراد خودمرو دارم که برامخبر میارن...!!
سرمروپایین انداختم و سوار ماشین شدم.اون هم پشت سرم سوار شد و ماشینو روشن کرد:خب...آدرس بذه ببینیم...!
گفتم:حرکت کن تا بگم.
.....
رسیدیم خونه پدربزرگ.امیدوار بودم که برنامه رو از تلویزیون ندیده باشه.واردحیاط شدم.رایان اینجا چیکار میکرذ؟!!
با دیدن ما اومد جلو.لبخند زد و روبمن گفت:امیدوارم خوشبخت باشی.سعی کن به بهترین نحو زندگی کنی.ضمنا تبریک میگم که به عشقت رسیدی.رو کرد ب کای و گفت:مواظبش باش...خیلی شکستنیه.و رفت.
-این کی بود؟!
-رایان جونز...و البته نامزد سابقم...!!
-تو میخواستی ازدواج کنی؟!
-نه..اجبار پدربزرگم بود.اون دیانا رو مثلا به عنوان فرزند خوندگی گرفته...این چیزیه که تاالان تحویل بقیه میدادیم..!
-اشکال نداره...برمیگردیم و میریم کره تا راخت باشیم..چطـوره؟!
-نمیدونم..اخه پدربزرگم اینجا تنهاس..
-اون خیلیا رو داره که مراقبش باشن شک نـکـ.. .حرفش نصفه موند چون دیانا با ذوقو شوق از خونه اومد بیرون وسمتم دوید.موهای طلایی و فرفریش دورش ریخته بود و فوق العاده بامزه شده بود.
-سـلام ماما...!
بادیدن کای خجالتکشیدو خودش رو پشتم قایم کرد.
-این کیه ماما..؟!
بغلش کردم و گفتم:مگهدوس نداشتی باباتو ببینی؟!اینمبابات.!
-این اقاهه بابای منه.؟!
کای خندید و گفت:بعله...نمیای بغل بابات؟!
دیانا خندید و گفت:نه...!!هرسه تامون خندیدیم...انگار واقعا داشتم خوشبخت میشدم..!!
......دو ماه میشه که برگشتیم کره.دیانا سختشه ولی داره یاد میگیره که کره ای حرف بزنه...!
امشب قراره دونفری با جونگین بریم بیرون.ودیانا واقعا اذیت میکنه.!-ماما...منم میام..!
این هفتمین باریه که داره این حرف رومیزنه.
-نمیشه
-چـــــرا؟!
-تو با خانوم یانگمی (پیشخدمتشون)میمونیتا برگردیم..دخترخوبی باشی اون عروسـکه کهدیدیش تو اون فروشگاه روبرات میگیرم.
-چــینــجا؟؟؟!!!
-اوهوم.
-گــوماووو اوووماااا!
میخنده و از اتاق میره بیرون.لباسایی که از قبل اماده کرده بودم میپوشم.از خونه میام بیرون.جونگین جلو در منتظره.
سوار ماشین میشم و اون میرونه.
جلوی یه رستوران نگه میداره.پیادهمیشیم و وارد رستوران میشیم.باغ قشنگی که رستوران توش واقعشده واقعا ادم رو جذب میکنه.و هوش رو از سرادممیپرونه...!ازدید کای:
از یه جهت خیلی خوشحال بودم چون میخواستم امروز ازش خواهش کنم تا باهام ازدواج کنه.و از طرف دیگه نگرانچون یه نامهمرموز دریافت کرده بودم که فرستنده نداشت و چیزای عجیبی توش نوشته بود.از جمله اینکه نمیزارم راحت زندگیتو کنی و ازین حرفا... .سعی کردم اهمیت ندم
..........................
نظر پلیز
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...