داستان از دید کای
دوسههفته از اون برنامه مسخرهتلویزیون گذشته بود و خوشبختانه تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده بود.سانی روی مبل خوابش برده بود.دو ساعت بود که خواب بودرفتمبالاسرش.موهای طلایی رنگش ریخته بود رو صورتش و چهرشو صدبرابر جذاب کرده بود.پوست سفیدش..لبهای سـرخش...چشـم های آبی رنگش...همه چیزش برام جذاب بود.موهاشو از صورتش کشیدم کنار.بلافاصله چشماشو باز کرد.لبخند زدم:خوب خوابیدی عزیزم؟!
از بعد اون مهمونی رفتارش تغییر کرده بود...خجالتی که بود...خجالتی تر شده بود!ولی من کاری باخجالت کشیدنش نداشتم...من هرجور میخواستمصداش میکردم...من خب....جرم که نکرده بودم...عاشقش شدم.!دلم میخواست بش بگم ولی میترسیدمپسم بزنه.
سرش رو تکون داد.
-انقـدر آرومو قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم.خواستم ببرمت اتاقت که بازمدلمنیومد...گفتمپیش خودمباشی..!
از مبل بلند شد و نشست.:جونگـین...
-جانم عـزیـزم؟!
سرش رو انداخت پایین.گونه هاش از خجالت قرمز شده بود.
-اووممم ..میخواستم یه سوالی ازت ..بپرسم..!
-بپـرس.
سرش روآورد بالا و تو چشامزل زد.:برای چی بین خودمونم جوری رفتار میکنی که...که...
-بهنظرمباید یه چیزی رو بدونی..!
-چهچیزی رو؟
-نمیدونم چطور باید بگم...میترسم..از اینکه...رفتم جلوی مبلی که نشسته بود و جلو پاش زانو زدم.:شاید به نظرت مسخره باشه یا با خودت بگی این واقعا کایه که داره این کارو میکنه یا هرچی....مهم نیس...سانی من عاشقت شدم...باهام میمونی؟!عشقمو قبول میکنی؟!
سرم رو آوردمبالا.تو چشماش نگاه کردم.با تعجب بهم نگاه کرد و بعد گفت:اخه...اخه...
-میدونم سخته به پسری مثل من اعتماد کنی...
-نه مساله اعتماد نیس....برام جای تعجب داشت...اخه این دقیقا حسیه که من نسبت بهت دارم...!سریع دستشو گذاشت جلو دهنش.:وای!نباید اینو.میگفتم !!
دوید سمت پله ها.رفت تو اتاقشو درو بست .ینی واقعا اونم همینحسو داشت؟؟!!باید مطمـٔن میشدم.
رفتمدم در اتاقش:سانی...سانی...یااا دروباز کن ببینم...باز کن کارت دارم.!!سـوم شخص
عروسی سانمی بهم خورد.خوشبختانه پدربزرگش عکس العمل خاصی نشون نداد.چند روز بعد از اون برای سانمی نامه دعوت به یه برنامه تلویزیونی رسید.اون معمولا تو برنامه ها شرکت نمیکرد ولی این یکی براش فرق داشت... قبل برنامه باید یه کنسرتی اجرا میشد و کل هزینه ای که ازش بدست میومد صرف بچه هایی میشد که مبتلا به بیماری های خاص بودن.با خودش فکر کرد.:من که واس پول نمیخونم.میرم.
یه هفته گذشت...البته اگه برای مردم عادی حساب میکردی یه هفته میشد...برای سانمـﮯ مثل چندین هفته بود...هفته های طولانـﮯ و اعصاب خوردکن....!
باید به همون برنامه میرفت.کت چرم شو انداخت رو خودش و رفت بیرون.فقط میخواست چند دیقه نفس بکشه.
اومد تو و لباساشو عوض کرد.و به محل برنامهرفت.ظاهرا چند تا از خواننده ها و بازیگرای دیگه هم دعوت بودن.یه خانوم اومد جلو و به سمت یه اتاق راهنماییش کرد.اتاقی که چند تا گریمور و کلی صندلی توش بودتا سلب ها رو (همون ایدلای خودمون!!) گریم کنن.
روی یکی از صندلی یهچهره اشنا دید.امـﮯ...بهتریندوستش.امی تا اونو دید بدون توجه به گریموره از جاش بلندشد.و سمتش دوید.همدیگه رو بغل کردن.
-اووووف سانمی دلم برات تنگ شده بود....
-منم...!
-دیدی به قولمون عمل کردیما!
-اره...من گفته بودم معروف میشیم.!!
-فکر نمیکردم پاشی بیای برنامه ای که بین المللیه.!
-بین المللی؟؟؟؟!!!!
-نگو که نمیدونستی!
-نــه...!از کجا باید میدونستم؟!
با صدای گریمور بالاخره از هم جداشدن.
باخودش فکر کرد:چرا کلمه بین المللی رو تو دعوت نامه ندیده؟!
یکی از گریمورها با خوش رویی اومد جلـو.:خانوم سالوین...شما از مهمونای ویژه برنامهاین.باید زودترحاضرشین.
به یه صندلیاشارهکردو گفت:لطفا بشینید تا من برملباستونرو بیارم.
-باهام رسمی حرف نزن...مگهمن چندسالمه؟!
گریمور لبخندزد:باشـــه.
گریمور رفتو با یهلباس اومد.روی کاور رو خوند.:خانوم سالوین...درسـته!
سانمی لباس رو گرفت.گریمور گفت:اوناتاق پروئه.و به یه در اشاره کرد.
سانمی بدون حرف رفتتو.لباس رواز کاورش درآورد.پیراهنسفید بلند با یه شنل.لباس روپوشیدو اومد بیرون.اون توحسخفگیبهشدست میداد.فضایبستهاتاقحالشوبدتر میکرد.گریمورکهدیدسانمیحالخوشینداره،اونو به یکی از اتاقای خصوصیبرد.و یه لیوان اب بهش داد:حالتخوبه؟!چت شد یهو؟!
-اووممم خوبم.طوری نیس..کارتو انجام بده.
-لباست خوب بود؟!اندازه بود؟!
-اوهوم.خوبه.----------------------------------------
سلام دوستان...!
ببخشید یکم دیر شد.
به خاطر دیرجواب دادن به کامنتاتونم معـذرت فـراوان!!
شاید دیر بشه ولی حتما جواب میدم.تموم زورمو دارم میزنم که تو سی،سی پنج قسمت تمومشکنم.
**نظـر یادتون نره**
Love u all....!
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...