از دید کای:
واو!!چرا قبول نمیکنه؟!
سهون از جاشپاشد و رفت کنار سانمی.دقیقا جلوشوایساد و گفت:چـرا؟!
سانمیکه از خجالت سرخشده بود گفت:این..برای..جونگین بدمیشه...!
-گفتمموقعیت من مهمنیس.الاندیگه همه جا پر از حرفه و همه منتظر برنامه ای که قراره پخشبشه ان.بکی گفت:نمیتونی برنامه هه رو بپیچونی؟!
چانی زدپس کله اش و گفت:مننمیدونم چــرا تو اینـــقد خنگـی!!بپیچونه که چی بشه عقل کـل؟!اینجوری که مردمبیشتر مشکوکمیشن!!
تییئون گفت:همون جوری کهقبلا گفتیم،بهترهبگیمدوست منـه.تنها راهشهمینه.
شیومین با حرص گفت:آخـه این چجور دوست توئه و با این نکبت میگرده؟!به مناشاره کرد.و ادامهداد:تو چه ربطی به کایداری عاخه؟!
سهون تاییدکرد.سهون بدجور مشکوک میزد.کیونگسو زیر گوشش یه چیزی گفت.اونمسرش روتکون داد.اه!!اینا چشونه؟!
سوهو گفت:مثل اینکـه تنها راهش اینه که بگیم باهمدوستن.چون فقطکافیه طرفدارا بفهمن یهدختر غریبه رو تو خونت نگهمیداری،تا تیکهتیکت کنن.
سانمی اومد سمت من و گفت:خواهش میکنم .. .
-خواهش میکنی که چی؟!بزارمبری؟!نهخیـر...محض اطلاعتوندیگه مجبوری اینجا باشـﮯ.چاره ی دیگهای نداریـم!!از دید سانمـی:
حالا من باید چیکار میکردم.؟!از بین اون پسرها یکیشون خیرهنگاممیکرد.اعصابمخرد شده بود!کاش میتونستم یه تیکه بهشبپرونم.!!
یکی ازپسرا،همونی که خیلیخیلی بانمک بود،اومد جلو و گفت:الان با کدومقسمت مشکلداری؟!با دوست شدنش یا...یا با فرد مقابلت؟!
بکـی لبخند شیطانی زد و گفت:شیــطون....نکنـه کس دیگـه ایرو دوس داری؟!چرا حرف میزارن تو دهن من؟؟!
-نـه اصلا اینطور نیـس.سرموانداختم پایین.اون پسر مرموزه گفت:فکر کنمبا کای مشکلداره!!
هی!!چیدارهمیگه؟!
ادامهداد:چون اگه مشکلی نداشت...قبول میکرد.
جونگین گفت:سـهون،منظورت از اینحرفها چیه؟!
سهون_هیچـی منظوری ندارم.یکیدیگشونگفت:اینجوری نمیشه!!ما نمیتونیمبهنتیجه برسیم،عجـب گندی به بارآوردی...کیـم جونـگ این!!
جونگین روبههمه گفت:خیلیخیلی ممنون که اومدید.خواهش میکنم ازتونهمه ی اتفاقهایامروز وهمه چیزایی که گفتیم،بین خودمون بمونه.همه حرفشروقبول کردن و با سرعت چشمبههمزدن،خونه خالی شد.هنـوزم ازش میترسیدم....هیچ وقت تو عمرم با یه پسر توخونه تنها نبودم،ولی حالا چند شب بود که با جونگـینتو یهخونه بودم.
بعد ازینکه مهموناش رفتن.مستقیم رفت بالا تو اتاقش.نمیدونم چرا اون لحظه فضولیمگل کرد.رفتم دم اتاقش.درش باز بود و صدای شرشر آب میومد.حموم بود.آروم رفتم تو.یه اتاق حدودا بیست،سی متری که یه طرفش تخت دونفره قهوهایرنگ بود وسمتدیگش کمدو اینه.و خیلی چیزایدیگه.لباساش روتختش پخش وپلا بودن.خندمگرفته بود.این چطور اینجا میخوابید؟!لباساش رو برداشتم و رفتم جلو کمد.با خودمگفتم شاید ناراحتشه اگهبخوام کمدشوباز کنم.همینجوری بلاتکلیف وایساده بودم که یهو احساسکردمیهنفر پشت سرمه.باترس برگشتم.جونگین بود.هیچیتنش نبود و آب از موهاش وبدنش میچکید...وای خدایـا!!
اومدنزدیک.ناخودآگاه یهقدم به سمت عقب برداشتم.باز اومد جلو...اینقد اومد جلـو که من خوردمبهدیوار.صورتشوآورد نزدیکصورتم...هـدفش چی بود؟!
---------------------------------------------------
سـلامگایـز!
معذرت اگه این قسمت کم بود!
بهنظرتون کـای چیکار خواهـدکرد؟!〇_o
نظر پلیــــز ...!( ˘ ³˘)♥Love you...!!
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...