part 18

180 23 3
                                    

داستان از دید کای

مجبورش کردم تا اماده بشه که بریم‌لباس بخریم.اون خیلی غرغرو‌بود و همش میگفت:نمیخوام نمیخوام.
متاسفانه دست خودش نبود.!!(کای‌خبیث میشود!)
بعد از دو ساعت گشت زنی تو‌شلوغ ترین قسمت سئول،برگشتیم خونه.ینی کاملا خودمونو به مردم نشون دادیم!

انگار که عقربه های ساعت مسابقه گذاشته بودن.زمان سریع گذشت.!به ساعت که نگاه کردم‌از تعجب فکم باز‌موند.ساعت شیش و‌نیم بود ومهمونی هفت شروع میشد.

رفتم‌ دم اتاق سانی و در زدم.: بله؟!
-فکر کنم بایـ... .
حرفم‌نصفه موند چون در باز شد و سانی اومد بیرون.تو اون لباس فوق العاده‌شده بود.اون لباس خیلی‌بهش میوند.

-اووومممم
باصدای سانی به خودم اومدم.وای نه!من همینجوری بش‌زل زده بودم.!

-تو که حاضرشدی،بشین تا منم حاضرشم.
-باشه.
رفت پایین.منم رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.

تو کل مسیر ساکت نشسته بود.نمیدونم‌چیش شده بود.چراحرف نمیزد.؟نکنه چیزی گفتم ناراحت شده؟!نکنه بدش‌اومده بهش نگاه کرذم؟!نکنه... .صبرکن ببینم.من چم شده؟!به من چه چرا حرف نمیزنه؟!

Did she leave me?(xo)Where stories live. Discover now