داستان از دید سان می(sun mi)
پرستاره بـد جـــور ضایــع شـد.!خندمگرفته بود!(: پسره که فهمیدم اسمش جونگینه گفت:تایئون رفت تا لباس بیاره.منم میرم ببینم جواب ازمایش ها چی شد.
و رفت.
فضول شده بودمببینم اینا کین که میشناسنشون!ولی اگهمیخواستمازپرستاره بپرسم خیلی ضایعمیشد.مثلا مندوست تایئون بودم!!!
یه ربعگذشت..
بیستیقه...
نیمساعت...
هیچکس نیومد!منتطر بودم کسی رو ببینم ولی خودمم نمیدونستمکی!!من بیش از حدتنهام!
همون لحظه در باز شد و پسره و دختره باهماومدن تو.
دختره با لبخندگفت:خب..سانمی..پاشو لباساتو عوض کن.مرخص شـدی!
جونگین هملبخند زد و گغت:پاشو دختر!!نترس ...مریضی صعب العلاجنگرفتی!!به زور لبخند زدم.کاش مریضی لاعلاجمیگرفتممیمردم.میفتم پیش مامانم..بابام...اه!
پسره رفت بیرون.منم از جامپاشدم و لباسایی کهدختره داد دستم و با لباس بیمارستان عوض کردم.لباسا همشون مارکبودن...یه روزی بود کهمنمهمه چیزممارکبود!!
با دختره از بیمارستان اومدیم بیرون.پسرهجلویدر بیمارستان تو ماشین گرون قیمتش نشسته بود.روبهدخترهگفتم:من ..باید برم.
دختره گفت:کجــا؟!فعلا مهمون جونگینیـم....منتا یه ناهار درست حسابی مهمونم نکنهولش نمیکنم.تو ام بیا.بعدا میری.دستمو گرفتوکشید و سمت ماشین پسره راه افتاد.
یاد شناسنامم افتادم.حتما دست پسره بود ...اون دختره هم اسممو میدونست..دستمو از دست دخترهکشیدمبیرون و گفتم:من خودممیام.رفتم سمت پسرهوگفتم:من ..شناسنامم... .پریدوسط حرفم و گفت:نترس دست منه.فعلا بیا بریمبه تایئون غذا بدیمتا بعدا بهت بدمش.
با منمن گفتم:لطفا...الان بدینش..من باید برم.
-بری؟!کجا بری؟!اه راست میگهدیگه.تاپول بیمارستانونگیره ولکننیست که!!
+مـ..منبهتونم گفتم...هیچپولی ندارم... که .. .-منم بهتگفتمازت پول نمیخوام.خواهشا راجبش حرف نزن!!
+ولیـ .آخه..مدیونشمام..جون منونجات دادین..
-میخوای جبرانکنی؟!
خدایا چرا منو پبش همهخوار کردی؟!گناهمچی بود؟!
به زور جواب دادم:بله
-پس بیا بریم و اینقد اذیتنکن.شناسنامتم دستممیمونه تا کارمروجبران کنی!!
چطوری میخوامکار اینو جبران کنم؟!نکنه...؟؟!!نکنه...وای نـه!!از اونجا در نرفتم که بیامو اسیر این یکی شم.نمیزارم ..اجازهنمیدم...خدایا..خودت کمکم کن!
داستان از دید کـای(Kai)
عجـبدختر لجبازی بود!!ولی خب فهمیدمچطور بایدوادارش کنم کهکاری روکهمیخوامانجامبده.نمیدونم چراولی دلممیخواست مراقبش باشم.
حس مزخـرفی بود!!دختره یا بهتره راحت باشم،سانمی،با اکراه سوار ماشین شد.راه دیگه ای نداشت!!
به رستورانی که همیشه با کیونگ سومیرفتیم ،رسیدیم.جای باحالی بود.دکوراسیون سفید مشکی داشت و میز صندلیاش شبیه تاس بازی بودن.تایئون به نشونه اعتراض گفت:من فست فود نمیخورم.نمیدونی اینو؟؟!!منرژیمدارم!!
خندیدم و گفتم:یه روز بیخیالرژیمت شو. و رفتم تو.سیلی از طرفدارها سمتمون سرازیر شد.به این فکر میکردم که قراره چه شایعه هایی بسازن...!!تایئون نگراننبود ...ولیمن..نگراننبودم...اشفته بودم...از اینده کاریکهداشتمانجاممیدادممیترسیدم.
از دست فنگرلها خلاص شدم و رفتم سمت سانمی.که شبیه علامت تعجب شده بود..البته کمی هم شبیه علامت سوال بود!!
چند وقتههمش چرتو پرت پردازی میکنم و همش تقصیره چانیوله!!!
تایئون هم به ما پیوست و ما رفتیم تو بهش VIP نشستیم.پیشخدمت اومد ومنوها رو داد دستمون.من که طبق معمول چیز برگر سفارش دادم.تایئون اولش قهر کرده بود ولی بعدش دید گشنه میمونه پیتزا سفارشداد.ولی سانمی حتی دستهم بهمنو نزد.
روبهشگفتم:چرا چیزی سفارشنمیدی؟!-چون ..بهاندازهکافی مدیون شماهستم.
دیگهداشتم قاتی میکردم!!
+میشه انقد راجبه مدیون بودنت بهمن حرفنزنی..؟!ادامهدادم:تو گفتی میخوایجبرانکنینه؟!سرش روبهنشونهمثبت تکون داد.
-پس از اینبهبعدباید به حرفمن گوشکنی.!!
تعجب روتو چشای جفتشون دیدم.تایئون خواستچیزی بگهولیاشارهکردمکه ساکت باشه.
دخترهگفت:باشه.ولیمن الانمیلی بهفست فود ندارم.
_______________________________
عــجــب دختر گستلخیـه این سانمی!! (⊙_☉)
نظر پظر نداره دیگهکسی؟!!!باشه دیگه!!میاین توپیوی دیگه...میاینمیگین تولوخـدا داستانمو بخـووووون.!اونجابهتون میگـم...!╥﹏╥.خعلــی بدین!!
دوست بَـد خــَر استـ!ಠ_ಠ
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...