ســوم شـخـص
به پیراهن بلند و سفیدش نگاه کرد وبا حرص اونو روی تختش انداخت.
از پشت در صدای پیشخدمتشون رو شنید:خانوم...!آقای جونز اومدن پایین منتطرتونن.
با حرصزیرلبش گفت:آقای جونز خیلی غلط کردن.!!
ولی جز اینکه لباس سفید رو بپوشه و بره پایین چاره ای نداشت.از گوشه چشمش قطره اشکی افتاد پایین.
آروم پله ها رو اومد پایین.انگار پاهاش میخواستن مانع حرکتش بشن.خودش هم خیلی علاقه نداشت ولی مجبور بود.
پدربزرگش با اون پسره خیلی گرمگرفته بودن.کاش یه ذره نسبت بهش حس داشت.
-اوه عزیزم...! از جاش بلند شد.
-بهتره بریم.اخم کوچیکی رو پیشونیش بود.
تو ماشین ساکت نشسته بود.رایان لبخندی زد و گفت:یه کمبخند.مثلا داریم میریم عکس بندازیما!
رایان جونز(مثلا!) یکی از معروف ترین و ثروتمند ترین مدلهای کانادا بود.هر کسی جای اون بود الان از خوشحالی سر از پا نمیشناخت ولی اون... .هیچکس جز دنیل حالش رو نمیفهمید.
وارد جایی شدن که قرار بود عکس بندازن.
خانوم عکاسی که اونجا بود با دیدنشون لبخندی زدو با ذوق اومد جلو.:وای...!باورمنمیشه...خانوم سالوین..!!آقای جونز گفته بودن قراره با یه سلبریتی بیان ولی من اصلا فکرشمنمیکردم شما باشین...!!
کلمه سلبریتی تو ذهنش هی تکرار میشد..سلبریتی..سلبریتی...سلبریتی...
آره..اون یه سلبریتی بود .. خواننده ای که با آهنگهای غم انگیزش معروف شده بود...و هیچکس هم تا بحال ازشنپرسیده بود چرا...؟!٬٬چیلیک...چیلیک...چیلیک٬٬
عکس ها گرفته شدن...:پس فردا حاضرمیشن آقای جونز میتونین بیاین تحویل بگیرین.
دوباره توماشین نشستن.سکوت عجیب غریبی بینشون حکمفرما بود.سانمی شکستش.:رایان باید یه چیزی بهت بگم.
لبخندی اومد رو لبای رایان.تو دلش گفت:بالاخره یه بارمکه شده میخواد باهام حرف بزنه!
-بگو.چی میخوای بگی؟
-راجع به گذشتم...چی میدونی؟!
رایان با خودش فکرکرد.و گفت:منظورت به اون پسر کره ای که ....
-آره.
-فکر کنم همه چیزو میدونم...!
-حتی راجع به... هیچی.ولشکن.
سانمی میدونست که دیریا زود بایدراجع به این موضوع با رایان حرف بزنه ولی فعلا فقطدوس داشت بگذره
-بگــو سانی ...حرفت رو بزن.
-سانی صدامنکن.
-چرا؟!رایان با تعجب پرسید.
-چون فقط دونفرتو زندگیم بودنکهاینجوری صداممیکردن...هردوشون رواز دست دادم.
رایان فکرکرد پدرمادرش رومیگه.:اوه...که اینطور.باشه سانمی.!حالا اون چیزی رو که میخوای خیلی وقته بگی و نگفتی رو بگو.خواهشا.من باید بدونم.
-میدونی..ما..خب... چقد راجع بهمنو اون میدونی؟!
-اینکه دوست داشتهتوامنسبت بهش بی علاقه نبودی... .
-پدربزرگم گفته؟!
-اره
-پدر بزرگم اینمگفته که اون دختر بچهای که خونمونه دخترمنه؟!
-دیـانـا؟!
-اوهوم.چشماشو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد.انگار بار بزرگی رو ازدوشش برداشته بودن.
-تو...تو...داری دروغ میگی...میخوایمنو از خودت برونی آره؟؟!بگوکه دروغه..بـــگــو لعـنـتـﮯ...!پاش رو گذاشت رو ترمز.و ماشین رو نگه داشت.هردوشون سمت جلوپرت شدن.
-من دروغی ندارم که بگم رایان.باید اینو میدونستی.
-اخه...اخه چرا.؟تو اینو پنج ساله از همه مخفی کردی؟!
-اره...دوسنداشتمخبرش به ...به جونگین برسه..! بردن اسم جونگین براش خیلی سخت بود.خـیـلـﮯ!
رایان سرش رو گذاشت رو فرمون.:من باید فکر کنم... .
-بهتره من رو برسونی.اول!
-اره..اره... .
خوبیش این بود که رایان پسر منطقی ای بود و تو این جور مسائل سریع دست به عمل نمیزد یا عصبانی نمیشد.
-بین خودمون میمونه؟!
سانی پرسید.با کمی استرس.
-معلومه که میمونه.توکار درستی کردی بهم گفتی.
-حقتبود بدونی.
-سانمیتو ... تو واقعادوسش داشتی؟!
-هنوزمدارم...!
رایان ماشین رو روشن کرد.و به سمت خونه آقای سالوین روند.
سانی همیشه از خودش میپرسید دلیل این جدایی چی بوده؟کی مقصر بوده؟!چرا؟!و همش به یه جواب میرسه:خودم.!
دمدر خونهپدربزرگش،ماشین دنیل رو دید.خوشحال شد.حالا میتونست ساعت ها بشینه و توبغلش گریه کنه.
از ماشین رایان پیاده شد.هردوشون لبخند تلخیبهم زدن و ازهم جداشدن.سانیوارد خونه شد.صدای پاشنه های کفشش سکوت حیاط بزرگ خونه رو میشکست.همه چیز براش تلخ شده بود..همه چیز...حتی قهوه ای که هرصبح ده ها قاشق شکر توش میریخت ولی دریغ از کمی شیرینی.!
درختها شده بودن مثل همون موقعی که برای اولین بار میدیدش...یادش اومد وقتی تو باغ خونه ی اون بود و آهنگ میخوند...یادش اومد وقتی شنید صداشو که داشت همراهیش میکرد...و دوباره پناه برد به گریه!اشکهاش ریختن رو صورتش. جلوی دیدش تارشد.همونجا روی نیمکت چوبی حیاط نشست.احساس کرد دیگه نای ادامه دادن نداره... .
گوشیش رو ازکیفش بیرون آورد و به دنیل اس ام اس داد:میشه بیای بیرون؟!
٬ارسال شد٬
دو دیقه بعدصدای گوشیش بلند شد:کجایی؟!
-حیاط.حالم خوب نیس دنی.
دنیل فهمید کهمنظورش چیه.از پدر بزرگخداحافظی کرد.لپهای قرمز دیانا رو بوسید و گفت:بیشتر حواست به مامانت باشه..!!
دیانا سرش رو خم کردو گفت:باشه عمو دنی!
از نظر دنیل،دیانا خیلی شبیه سانی بود...فقط فرملبهاش و بینیش ...به باباش رفته بود.!
با دیدن دنیل سعی کرد بلند شه.نتونست.دنیل بغلش کرد وگفت:کی جرئت کردهتورو اذیتت کنه؟!
و مثلهمیشه جوابش رو گرفت:کیم _ جونگ _ این!
از خونه رفتن بیرون.سوار ماشیندنیل شدن.به سمت خونه سانیراه افتادن.خونهای که از پدر به ارث بردهبود...دیگه از دامیان خبری نبود.پدر بزرگش درس بزرگی بهش.داد.تمومکارهاشلو رفت ....الان چندساله که زندانه.
در خونه باز شد وپیرزنی با چهره مهربون اومد جلودر:اوه.خانوم سالوین شمایین...بفرمایین تو.
وارد خونهشدن.ومستقیم به اتاق سانی رفتن.وقتی بوی عطر جونگین به مشامش خورد اشک از چشمهاش سرازیر شد.همیشه چند شیشه ازون عطر میخرید.میخواست هیچوقت یادش نره...یادش نره کسی بوده تو زندگیش کهالانواسهیه لحظهدیدنش دنیاش رو...زندگیش رو میده...!
دنیل روی صندلی کنار تختنشست.:سانمی اینجوری نابود میشی!
لبخند زد:من خیلی وقته نابود شدم...مردم...تموم شدم..ولی خودم باورشندارم.
-سانمی...اون دختر...نیازداره بیشتر به فکرش باشی..تومادرشی!
-ارهمیدونم..مادر بدرد نخوری ام!
-من اینونگفتم!!
-چقد دیگهمیتونم تحمل کنم؟چقدکشش دارم؟!میدونممقصرمن بودم ولی اونچرادیگه سراغی ازمنمیگیره؟!اصلا اومدهدنبالم؟!ینی ممکنهاصلا...؟!
-شاید اومده!تو از کجامیدونی کههمشاینو میگی؟!
-امکان نداره.امکان نداره!
ودوباره گریه...!!اونسردنیا...سئول...
-یااا کای بسکن دیگه.لیاقتش رونداشت باور کن.پنجسـ..
-دهنت رو ببند هیوجین...!لیاقت...هه !ببین کی داره از لیاقت حرف میزنه.
-کای!ما مثلا نامزد همیم.!
-عه؟باشه!از همین الان من و تو هیچ رابطه ای باهم نداریم.گمشو بیرون از خونه من.
-چی داری میگی؟؟!!
بلند تر داد زد: نشـنـیدی؟!گفتـم از خـونـم گمشو بیرون.باعث و بانی هـمه چیز تـو بودی.!نامزدم...!!چقدر احمق بودم!
نگاهی به هیوجین کرد و داد زد:نشنیدی؟!یا خودت رو زدی به اون راه؟!گـم شـو از خونــم بیـــرون!!
هیوجین بهخودش لرزید.اشکاش از چشماش ریختن پایین.اشکاییکه همش الکی بود.
-ولی...ولی جونگین...من دوست دارم...!
-تا سهمیشمارم جلوچشم نیسی..وگرنهپلیس میارمبندازنت بیرون.دختره ی هرجایی!
از خونه زد بیرون.:اه.!نتونستم ...نتونستم...نتونستم...!زیباترین دختر کره نتونست!!_____________________
چقد دردناکش کردم!!ಥ_ಥ هعـــﮯ دنیـا!!
❇نظــر پلــیز❇
❤ سارانهه یــو چینگوها ❤
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...