-..شما جز نوه تون وارث دیگه ای ندارید.
-میدونم
-اگه نرید دنبالش تمام اموالتون میرسه به پسر برادر تون.نمیخواید دنبالش برید؟!وکیل رو به موکلش،که مرد حدودا هفتاد ساله قدرتمندی بود،گفت .این برای پیرمرد هشـدار حساب میشد.پیرمرد اگه دنبال تنها وارثش نمیرفت،اموالش بهکسی میرسید که حتی چشم دیدنشم نداشت.
-چرا...چرا..من نمیزارم حتی یه درصد از اموالم برسه به اون لعنتی فرصت طلب.
-بهتره هرچه سریعتر اقدامکنین.
وکیل از صندلیش بلند شد.و به سمتدر راه افتاد.:هرچه سریعتر پیداش کنین به نفعتونه.چون اگه مشخص بشه که نیست... .
-میـدونــم هیــدل...میتونی بری. پیرمرد با لحن آمرانه ای گفت. و وکیل از اتاق بیرون رفت.
پیرمرد حتی خبر نداشت،نوهاش چطوره و کجاس!اون خیلی وقت بود سعی داشت با یه بهونه ای پسرش روبرگردونه...ولی نشده بود.
تا قبل از اینکه راجع به انحصار وراثت چیزی بدونه،زیاد واسش مهم نبود ولی حالا چــرا!داستان از دید سانمـﮯ
زبونم بند اومدهبود.!جوابشو چی بایدمیدادم؟!
با من و من گفتم:راه دیگه اینداریم؟!!
گفت:فکر نکنم.ولی خب این واقعی نیست.ما فقط تظاهر میکنیم که اینجوریه.
سرموتکون دادم.
-قبـولهدیگه؟!
چی چی قبوله؟!!
لبخند زد.
-باشــه؟!
زل زده بود توچشمهام.
-باشه...من فقطچون مدیونتونم این کارو میکنم.
-واقعا ممنونم.
سرمرو تکون دادم.من واقعاداشتم اینکارومیکردم؟!چـرا!!؟چرا حاضرشدم این کاروبکنم؟!من حتی ناراحتمنشدم.!داشت چه بلایی سرم میومد؟!خودمم نمیدونستم!!
همچنان نگاه خیرش رو من بود.با نگاهش حس خوبی بهم منتقل میشد.انگار که یه حامی جدید جز دنی داشتم...یه حامی خوب تر!!
حامـی ای که با لبخندش گر میگرفتم...مثل الان کهلبخند همیشگیش رو لبش بود.ینی من دوسش داشتم؟!ینی این حسی که بهشداشتم واقعا علاقه بود؟!
-مـ...من میرمبخوابم...شبتون بخیـر!
-هی صبر کن ببینم...نکنه قراره بین مردمم باهام اینجوری حرف بزنی؟!ما دوستیمـا!!
-بینمردم..فرق میکنه..اونوقت میتونم راحت باشم ولی بین خودمون نه.!شبتون بخیر.جوابمقاطعانه بود.اگه باهاش صمیمی نمیشدم،میتونستیم محدوده خودمون روحفظ کنیم.نه من از مرز کای ردشم،نه اون.
رفتم بالا تواتاقم.بدون حرکت اضافه ای رو تختم درازکشیدم.و بهآینده ی مبهمم فکرکردم.تا جایی که خوابم گرفت.
چشمام به خاطرنوری که از پنجره به داخل میخورد،اذیت میشد.ازخواب بیدار شدم و مثل آدمهای منگ به اطرافم نگاه کردم.بعد از اینکه موقعیتمرودرک کردم،از جام پاشدم وبعداز اینکهصورتموشستم رفتم اشپزخونه.بهنظر میومد کای هنوز بیدار نشده.میز صبحانه رو چیدم و منتظر شدمتا بیاد.
بیست دقیقه بود که منتظر بودمولی هنوزخبری ازش نبود.
رفتم دم اتاقش در زدم...بیدارنبود.رفتمتو...دوباره بی اجازه!!جرئتی کهمن داشتم روهیچکسنداشت.!
کای رو تختشخواببود...چقدر آرومبهنظر میومد..
آرومنفس میکشید...میشد حرکت قفسه سینشو به خاطر نفسکشیدن احساس کرد.اینجـوری دوسشداشتم...وقتی اروم بود...وقتی شیطون بودهم دوست داشتنی بود...حالا که فکر میکنم درهمه حال دوسش دارم!...چــــــــی؟؟؟!!دوســش داشـتـم؟!!افکارمو کنارزدم.فقط سعی کردم بیدارش کنم.
-کـای...کای...کایاااا...کیم جونگین شـی...هی!
بیدارنشد.دستشو گرفتم.:کـا... اون خیلی داغ بود.!دستمو گذاشتم رو پیشونیش.تب داشت.حالا باید چیکار میکردم؟!
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...