تقدیم بـ:اجیم ،زهـرا
به نظرم اون ترسید چون سرجاش میخکوب شد.خندمگرفته بودولی خودمو کنترل کردم
-خب فقط خواستم بگمکهقراره بچهها بیان.یهو شوکهنشی.یه سوال مسخره پرسید.ولی خب چوننمیدونست بایدجواب میدادم:اونام خواننده ان؟!!
-اوهوم.ما همه تو یهگروهیم.
-اها.
-من رفتم.راحت باش.
رفتم تو اتاقم...صدای گوشیمبلند شد.یه اس اماس از طرف کیونگسو:یه ساعته که رسیدیم...امشب زندت نمیزارم..دوبارهچه گندی بالا آوردی؟!قضیه دختره چیه؟!
لبخند زدم وجوابشو دادم.:شب میفهمی.از دید سانمی
نمیدونم چی تووجود این بشر بود که منو جذب میکرد.اینخیلی مسخره بود کهمن ازین خوشم ییاد![خیلیم دلت بخواد،بچهپررو:/]
نه نه نه.امکان نداره...!افکار مسخرمو کنار زدم.یاد شبافتادم.قرار بودهمه بچههای گروهشون بیاناینجاتا راجع به من تصمیمبگیرن.الکی الکی مهمشدم_!!البته خب..مهم بودم...وقتی که دختر یه.دیپلمات بودم....وقتی بابام مهم بود...مامانم مهم بود....!دلم به شدت دنی رو میخواست.هر وقت کسی بهم چیزی میگفت دنی بودکه آرومم میکرد.اون برام خیلی بیشتر از یه دوست بود.همینجوری دور اتاق چرخمیزدم و بلاتکلیف بودم.ته دلمیه جوری میشد.ینی اون پسره،اسمش چی بود،...اها...بکهیونم میاد؟!نمیدونم چرا دلممیخواست ببینمش...!!اون خیلی بانمک بود.!
تویاتاق یهدر بود.خدا خدا میکردمحموم باشه.دروباز کردم.ایـــول!!یهحموم کوچولو که گوشش یهوان کوچیکبود.ولی فعلا همینم خوب بود!!پریدمتو و سریع دوش گرفتم.فردا بایدیه حمومدرستوحسابی میرفتم.ولی فعلا باید زود بیرونمیومدم.لباسامو تنمکردم و داشتم موهامو خشک میکردم کهجونگیناومد تو و گفت بیامپایین.دوستاش تا چند دیقه دیگهمیرسن...اوه!عجــیب استرس گرفتم.!
سریع موهامو خشک کردم و رفتم پایین.جونگیننشسته بود رو کاناپه و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود.تاوجودمو حس کرد،نگاهخیرش رواز اوننقطه برداشت و..ایندفعـه به مـن خیره شد!!من اگهموقعیت دختر سال پیش رو،نه اصلا دوماه پیش رو،(قبل مرگ پدر مادرش)روداشتم،یه چیزی بهشمیگفتم...ولی حیفکهدیگه نیستم ...و بدبختانه قدرت الان دست اینپسره ی مرموزه!!
بخاطر نگاه خیرش همینجوری یهجا وایسادهبودم.چرا اینجوری شدم؟!
همون لحظه صدای زنگ پیچید توخونه.جونگین از جاش پاشد.همینجوری که سمتدر میرفت گفت:سانمی...اصلا نگران نباش...اونا اذیتت نمیکنن و حتی چیزیمبهتنمیگن.سرموتکون دادم.دهنمخشکشده بود...اروم باش سانـی..آروم باش!!
با باز شدن در،خونه از سکوت در اومد.صدای دوستاش میپیچید توخونه.-یـااااآ کای....نگفته بودی دختر خونتون قایمکردی!! -واستمتاسفمکای..تو عوضنمیشی..!
-میشه دختترو نشونم بدی کـای؟!
اینبارجونگینداد زد:هـی بس کنین!!
صدای بکهیون اومد:راستمیگه دیگـه.
-يااااآ بک...بهتره تمومشکنـی...تودختررو دیدی کهداری اینجوری میگی.
صدای یکی دیگشون بلند شد:تمومش کنین.
ظاهرا همه ازشحساب میبردن چونساکت شدن.من مثل میخوسط نشیمن وایساده بودم.با ورود اونها به نشیمن سروصداها بلندشد.بهتره بگم...دقیقا وقتی که چشمشون بمن خورد!!یکیشون بهمپوزخند زد.مـرض!!انگاری کهکیه مثلا!!خواننده درپیتی!!
یکی دیگشون خیلی بامزه بهمنگاهکرد.و گفت:گیرکی امافتادی...!..کیم جونگ این!!! صورتش مثل بچه ها بود.!
بکهیون اومد وگفت:راستی اسمت چی بود؟!
-سانمی...سالوین
یکیشون چشاشو گرد کرد و داد زد:سالوین؟! حقیقتش از حالت چشماش ترسیدم.[دی او رو میگه!!] ادامه داد:تو...اهل کجایی؟!
-کانادا
روکرد به جونگ این و گفت:این ...ایندختر... .
جوابشو خودمدادم.:بله...مندختر تام سالوینم.
پسره رو به کای گفت:برات دردسردست میشهکـای...ایندختر یه شخص مهمه.بالاخرهفهمیدم کهکای اسم مستعارشـه!!
کای روبههمه گفت:فعلا بشینید تا snsdهمبیان.اونوقت بهتون میگم میخوامچیکار کنم.-________________-
مثل اینکهکسـﮯ داستان رودوس نداره!!ಥ_ಥ
دیلیتشکنم؟!!!(。・ω・。)
دیگهادامش نمیدم...خسته شدم از بس تایپکردمشما خوندید نگفتین خوشتون میاد یانع!!!⊙︿⊙
ضکنا کپیش نکنین تو داستاناتون.
فن های واندی میانمیخونن ،عینهمینو با یه تغییرات کوچولو میبرن میکنن داستان خودشون!!
از این ببعد دیر دیر اپمیشه...چون میخوام دوتا دیگه بنویسم.
تا بعـد!! (13)
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...