part10

243 29 6
                                    

داستان از دید کـای

رو کردم‌بهش و گفتم:تو‌نباید بترسی...من همیشه پیشتم..همیشه.

-ولی من‌ باید برم...!

+بری؟؟!کجا بری؟!!

-من نمیتونم‌به‌خودم‌اجازه بدم که‌مزاحم‌شما بشم.دوس ندارم‌راجع به‌شما شایعه پردازی بشه.من خودمم کسی بودم‌که‌پشتم زیاد‌حرف میزدن...درکتون میکنم...خواهش میکنم بزارین من‌برم.

+ولت‌کنم که بیفتی دست اون عوضـی؟!

-شما چرا باید اهمیت‌بدید که‌من‌کجام‌و چیکار‌میکنم؟؟!چرا ؟!

+لعـنتی من‌نمیدونم...فقط میدونم‌دوس‌دارم‌ مراقبت باشم

-من بادیگارد‌نمیخوام...!!

+سعی داری‌کل کل‌کنی؟!

روشو برگردوند و گفت:نه!!

-غذا چی میخوری؟!

+هیچی،نمیخوام‌بیشتر از... .

با حرص اومدم‌جلوش:فقط‌دوس دارم‌یکبار‌دیگه...یکبار دیگه این‌جمله رو‌ازت بشنوم...!!

زبونشو‌دراورد و گفت:نمیخوام‌بیشتر ازین مدیونتون بشم...! و فرار‌کرد .و رفت سمت اشپزخونه.منم افتادم‌دنبالش.از پشت یقش رو گرفتم.و کشیدمش سمت خودم‌ولی نتونستم‌کنترل کنم و افتادم زمین.دختره هم افتاد رومن.!پوزیشنمون وحشتنـــــاک‌بود.(با همین‌غلظتی که‌میگم!!)

دختره با‌کلی‌خجالت بلند شد و رفت سمتی که‌من‌نتونم ببینمش.منم رفتم‌اشپزخونه تا ببینم‌چیزی واسه‌خوردن هست‌یا نه!

یه فکری به ذهنم‌رسید تا جو رو‌عوض کنم.
داد زدم:سانمـــی...!

سریع گفت:بله؟!

-یه‌لحظه‌بیا اینجا.

اومد تو‌اشپزخونه ولی اصلا بهم‌نگاه نکرد‌...سرش همش پایین‌بود.

-چی کارم‌داشتی؟!

-ببینم اشپزی بلدی؟؟

سرش رو تکون داد و گفت:اوهوم

-میتونی یه‌امشب‌ رو‌لطف کنی غذا بپزی؟!

-حتـما

-ممنون.

-فقط چی میخواین درست کنم؟!

-نمیدونم...بیا باهم‌درستش کنیم.

-باهم؟!

-اوهوم...اسپاگتی چطوره؟!

-خوبه...!

بهش لبخند‌زدم.لپهاش درجا سرخ‌شد!

گفتم:وسایل ها‌ تو‌کابینت هاان.تو زحمت بکش بیارشون بیرون‌.منم برم‌ بالا .یه‌کاری دارم الان میام.

-باشه.

رفتم‌بالا تو‌اتاقم.گوشیمو برداشتم‌و به بکهیون زنگ‌زدم.بهش گفتم‌که قضیه امروز رو جز به بچه‌ها به هیچکس نگه.یه تایئون هم‌همین حرفا رو زدم و رفتم پایین.
سانمی وسایل ها رو دراورده بود و داشت با در یکی از کابینت ها ور میرفت.تا منو دید کابینت رو ول کرد و از جاش پاشد.

-و..وسایلها رو در اوردم.

لبخند زدم‌.و گفتم:ممنون.بیا درستش کنیم.

خب اون کاملا به اشپزی مسلط بود ولی من‌همش گند میزدم به همه چی!!با هر بدبختی بود درستش کردیم.و منتظر شدیم‌اماده‌بشه.

داستان از دید سانمی

بعد از خوردن غذا ظرفها رو‌شستیم و جونگین رفت وو روی‌مبل جلوی تلویزیون نشست.

انقدر از این کانال به اون کانال کرد که اخرش خسته شد و گفت:بیا بریم‌اتاقتو نشونت بدم.فکر‌کنم‌خسته هستی بهتره استراحت کنی.

باهاش رفتم طبقه بالا.خونش بزرگ‌بود ولی نه به‌بزرگی خونه ما.البته‌خب اون تنها زندگی میکرد و همین کافی بود براش.

در یه اتاق‌ رو باز کرد.دکور یاسی رنگی داشت.

ناخوداگاه به زبون اوردم:من عاشـق این رنگم...!

-جدا.؟!

-بله جدا!
____^___^_____________

خب‌اینم‌قسمت ده!!
امیدوارم‌ تا اینجا خوب بوده‌باشه.
( ˘ ³˘)♥

Did she leave me?(xo)Where stories live. Discover now