داستان از دید (Kai)
نگاه به صورت آشفتش انداختم.استرس داشت.نمیدونم چرا انقدر نگرانش بودم.!؟(C_C) (عاشـق شدی رفتـجونگین...عـاشــق!! :/)
از نشیمن رفتبیرون.
سوهو با عصبانیت گفت:اون خیلی پرروئه.
ولی بکهیون که از قضیه خبر داشت گفت:سوهو اون خیلی نگرانه.و عصبی!!از نشیمناومدم بیرون تا ببینم کجا رفت.سمت پله هاوایساده بود.تا منو دید شروعکرد به دویدن.رفتمدنبالش.ولی پاش یهو گیرکردبهپله هاو داشت میفتاد کهکمرشو گرفتم و تموم زورمو زدمتا خودمم نیوفتم.موفــق شدم.!!
آهبلندی از سرآسودگی کشیدم ولی بعد متوجه شدم سانمی دارهمیلرزه.
-هــی ...اومم چیشده؟!
اون چیزی نگفت.یه قطره اشک از چشاش چکید.
-چیشده؟!من کاریکردم؟!!
سرشو تکونداد.اشکاش شدت گرفتن.پـوف!!چاره ی دیگه ای نداشتم.کشیدمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم:هیچیزی نیست....نترس..گفتمکه نمیزارم آسیبی بهت برسه!!
اینبار صدای گریش رفت بالا.خدایا!چیکار بایدبکنم تا آرومشکنم؟!از بغلمجداش کردم و گفتم:بیا بریمپایین.
همین که برگشتم با یه صحنه یافتضاح مواجه شدم!!
شیـومین وایساده بود وبا تعجب زل زده بودبهما!ازین بدتر نمیشد.!!سانمی هم تعجب کردهبود.
شیومینبا دهن باز خیرهشدهبود به ما.چند لحظهبعد گفت:یآاا کیم جونگ این...خجالت نمیکشی؟!
با من و من گفتم:مین سوک...ببین...اخه..چطور بگم.؟اونحالش ... .
دستشو اوردجلو وگفت:توضیح نمیخواد،منمیرم،راحت باشین.!! باحرص برگشت تونشیمن.خندم گرفته بود! :/
از پلهها اومدیمپایین.زنگدر بهصدا درومد.سانمی دوباره به حالت عصبیش برگشت.دستشو گرفتم و گفتم:فقط به من اعتماد کن..باشه؟!
-داری از رو ترحم کمکم میکنی؟!
-من آدمی نیستم کهدلمواسه کسی بسوزه،بیا برو ازبچه ها بپرس!الانم فقط آروم باش.چون ازین ببعد قرارهبا همینا بگردی!!درو باز کردم.بعد از اینکه همهداستان رو شنیدن رو به همهگفتم: خب..بهنظرتون من باید چیکارکنم؟!
سروصدا ها بالارفت.نگاهکردمبهسانمی.سرشو بین دستهاش گرفته بود .بکیاز جاشپاشدو گفت:ینی خـــاکتو سرت جونگین!هیچراهینزاشتی بمونه!! بعد نشست
چانی_بکی راهحلتهمین بود؟!
بکی با خنده گفت:آره.
مین سوک روکرد بمن و گفت:واقعا فاجعه به بارآوردی.
تی یئون از جاش پاشد و گفت:ما فقط میتونیم بگیم اون دوست ماست.
بااین حرف تی یئون انگاری یه چیزیتو ذهنیونا جرقه زد:آره...دوست..ما..ما میتونیماونو دوست جونگاین معرفی کنیم!!!
-این دقیقا چیزی بود که من میخواستم بگم.
سهون و چانی و بکی هرسه باهم داد زدن:بــــویـــا؟!!!
-ببینید دوستان ... با این فاجعه ای که به بار آوردم... .مین سوک حرفمو قطع کرد:بازخوبه اعتراف میکنه...شکلات!!
-یآاااا مین سوک...!!
سوهوبهبحث خاتمهداد:بسـهدیگه!!
-خب...اوممم کجا بودم؟!اها...بااین فاجعه ای که رخداده و کارهایی کهمنکردم،تنها راهش اینه که...بگیمکه..من...با سانمی ..باهم ..دوستیم.!!
این بار سانمی بود که از جاش پاشد.:چــی؟!
بکی ازجاش پاشد و گفت:ازخداتم باشه...ببین من ازکی دارم رو مخش کار میکنم بیاد با من دوستبشه ولی نمیشه.... .اومد وایساد جلو ی سانمی و صورتشو برد جلوی صورت سانمی...این داره چه غلطی میکنه؟!؟
سانمی چشاش ازتعجب هر لحظه باز تر میشد.
بکی_یالا اعتراف کن....چیکارش کردی؟!
سانمی که حرف بکی روجدی گرفته بود گفت:مـ...من..کاری نکر..دم...!!
بکی برگشت و گفت:آیییش..این چقدر خنگه!!
سهون گفت:نه ....فقط میترسه.
قیافه سهون یه جوری شده بود....ولی نمیدونمچطوری!!
یوری از جاشپاشد و گفت:تنها راهش همینه...شمامیتونید نقش بازیکنید.و وانمود کنین با هم دوستین.
گفتم:موافقم.چانی باخنده گفت:موافق نباشی چی باشی شکلات!!
بکی_با این حساب فقط میمونهنظر عروس!!رفت جلو سانمیزانو زدو گفت:توروخدا بیا با این شکلات بیمزه و دیلاق ما دوست شو...ببین طفلکی هیچکسیونداره.
سانمیهمنگرانبود و هم بخاطرکار بکیخندش گرفته بود.
گفت:من..اینکارونمیکنم.________________________
قسمت چهاردههههه...هـورا!!
امیدوارم خوشتون اومدهباشه.هر کی نظرنده خره!!(^.^)
و یه چیزی...هر کیاینداستان رو میخونهباید ordinary girl و sehun and me رو هم بخونه.
اولیش مال خودمه.دومیش مال دوستم.
و یه چیزدیگه..دارم یهداستان ارجمه میکنم.احتمالاچند روز بعدمیزارمش.اسمشthe beauty and the wolf.
امیدوارم خوشتون بیاد و مثل اینداستان پرطرفدار شه.
دوستتون دارم یه عالمه
اندارهیهقابلمه( ˘ ³˘)♥
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...