تقدیـمبـ:میـونگـپیشیـ
جونگین گفت:خب دیگه.اینماتاقت شب بخیر.
آروم زیرلب جوابشو دادم:شب بخیر. و رفتم تو و در رو بستم.از دیدن دکور یاسی رنگ اتاق به وجد اومده بودم...یاســﮯ بهتریـن رنگ دنـیاس!!یه طرف اتاق یه تخت کیـنگ سایز گذاشته شده بود و طرفدیگش کمد و چندتا میز که روشون کتاب چیدهشده بود.یهآینه بزرگقدی همدرست روبهروی تخت به یوار وصل شده بود.
اتاق قشنگی بود.روی تخت دراز کشیدم. ولی حس خـوبـﮯ نداشتم.من با یه پسر غریبه،هرچند آدم معروفی بود و دست از پا خطا نمیکرد،توی یه خونه بودیم...و اگهکسـﮯ بهاینقضیه پی میبرد دیگهنمیتونستم سرمو بالا نگـهدارم!
در رو قفل کردم.برگشتمرو تخت ولی خوابم نبرد.از پنجره بهبیرون نگاه کردم.همه جا ساکت بود.همینجوری درحال دور زدن و متر کردن اتاق بودم که یهو صدای قدم های کسی رو شنیدم کهداشت رد میشد.خب اون مسلماً جونگین بود که داشت میرفت سمت اتاقش.
ازبس اینور اونور رفتم تشنه شدم..ولی بیخیال آبخوردن شدم و دراز کشیدم تا بخوابم.بالاخره پلکام سنگین شدن و به خواب عمیقی فرو رفتم.
-سانـمی،سانمـی...
مامان..تو کجایی...؟!
-سانـمی،سانمـی..بیا جلـو
چهره مادرم رودیدم.دویدم سمتش.که یهو چهره مامانمتبدیل شد به چهره دامیان.
جــیــغ کشیدم و فرار کردم.ولـﮯ اون داشت پشت سرممیومد...یقمواز پشتکشید ..دوباره جیغ کشیدم...ولی این دفعه از خواب پریدم.و جونگین رو کنار خودم دیدم.اشکام همینجوری سرازیر شده بودن.بهدر نگاهکردم.دستگیرهدر خراب شدهبود.پس اینجوریاومده بود تو؟!
اروم بغلم کرد و گفت:هیچینیست...اون فقط یهخواب بود...آرومباشدختر...چیزی نیست ...
گفتم:اون...اون..دامـ ..یا..ن عو..ضی..
-دستش هم به تونمیرسه..مطمـٔن باش.من نمیزارم.
-آ...آب..میـ..شه..یه
-صبر کنالانمیارمبرات. رفت پایین و با یه لیوان آببرگشت.آب رویهنفس سر کشیدم.
جونگمین آروم گفت:نترس تا وقتی من پیشتم...نمیزارم چیزی اذیتت کنه.
شونه هامو گرفت و بهم لبخند زد.:بهتره بخوابی ...سانمـﮯ..! به جرئت میتونم بگم آروم شدم..فقط با چند کلمه ای که جونگمین بهم گفت...!
سرم رو گذاشتم رو بالش.پتو رو کشید روم و گفت: مجبور شدم دستگیره رو بشکونم...تو داشتی گریه میکردی و جیغ میزدی،ترسیدم اتفاقی برات بیفته. و خندید.
-از..ازتون ممنونم.من جدا دیگه نمیتونم جبرانش کنم
+اهمیتی نداره.. .بخواب.
و رفت.منم به سرعت خوابم برد...یه خواب خوب!!
صبحهمین کهچشامو بازکردم،جونگمین رودیدم که با یه لبخند بامزه بهمخیره شده بود!
-هعــــی+ترسوندمت؟!
-خیلـﮯ
+معذرت میخوام...نتونستم نگاتنکنم..خیلی بانمک شده بودی!
از خجالت سرخشدم..هر وقت کسی ازم تعریف میکرد همینجوری میشدم.
+تو..تو..خجالت کشیدی؟؟! وای..توخیلی آدم بامزه ای هستی.بلند شو...بلند شو بریم یه چیزی بخوریم.
از جامبلند شدم.و دنبالش راه افتادم.طبقه پایین دستشوکشیدم و گفتم:ببخشید..
برگشت و گفت:بله؟!
-میـ..میشه بگید دستشویی کجاست؟!
با کف دستش کوبید توپیشونیش و گفت:اصلا یادم نبود.اینجاست... .و به یه در اشاره کرد.
رفتم تو.دست صورتمو شستم و اومدم بیرون.جونگمین رو یه صندلی نشسته بود.تا منو دید از جاش پاشد.
-بیا بریم
دنبالش راه افتادم.از سمت پشت خونش وارد یه باغ شدیم...با اینکه زمستون بود خیلی قشنگ بود.یهمیز و چند تا صندلی هم اونجا بود.میز هم چیده شده بود.از نسکافه ها بخار بلند میشد.لبخند نشست رولبم.
-قشنگه؟!+اوهوم...خیلی.
-البته الان زمستونه...و به علاوه به اندازه باغ خونه ی یه دیپلمات قشنگنیست.ولی خب..درحد خودمه!!
+نه..اتفاقا قشنگ تره...باغ خونه ما اینجوری نبود... .
- بیا بشیـن.
رفتم نشستم روی یکی از صندلی ها.جونگمینم نشست رو به روم.
بعد خوردن صبحونه ازش پرسیدم:این خونه رو چطور تمیزمیکنین؟!خودتون اینکارومیکنین؟!خندید و گفت:بیشترمواقع اره.اگه خیلی نامرتب باشه یهنفر رو میارم.
-آها :/ [گاهی خل میشه این دختره]
^_______________________^
اینماین قسمتـ
قسمتـبعدی هم بمونهـ هروقتـ بازدیدا بالا رفتـ
راستـﮯ ...
فقط میونگـ نظر میدهها!!این همه میخونین یه لایکـم نمیکنید!!سختهبراتون؟!!!تا هفتهـ بعـد ...بای
YOU ARE READING
Did she leave me?(xo)
Fanfictionخیلی سخته اگه یه روز بیای خونهو ببینی کسی که خیلی وقته وابستش شدی نیست...اون گذاشته رفته... وحالا توتنها موندی.. . . این حسیه کهجونگین وقتی سانمی ولش کرد داشت... (باید اضافهکنم که ب...