"خیلی قشنگه، من قراره همیشه عاشق آتیش بازیهای سال جدید بمونم"
جونگین به آنی زل زده بود و جرقههای اتیش بازی رو با لبخند محوی توی چشمهای اون میدید. به خودش اومد:
_کافیه دیرمون شده. بیا برگردیم به قصر، زودباش.
_فقط یکم دیگه.
_نه راه بیفت.
_من نمیام میخوام تا آخر آتیش بازی بمونم. خودت برو.
_لجبازی نکن. اگه همین الان همراهم نیای خودم تنها برمیگردم.
و برگشت تا به سمت قصر راه بیافته..
آنی بی خیال شونه ای بالا انداخت:
_عمرا اگه منو اینجا بذاری و بری. همین الانش هم اگه برادرم بفهمه از قصر کمکم کردی و تقریبا فراریم دادی سرزنشت میکنه. ولی اگه تنهام بذاری شک نکن تورو میکشه.
و بعد پشتش رو به جونگین کرد. چند ثانیه گذشت وقتی حضورش رو حس نکرد، برگشت و با جونگینی مواجه شد که هر لحظه ازش دورتر میشد. با ناباوری لب زد:
_واقعا رفتی؟ فقط چندقدم دنبالش دوید که محکم به شونه کسی خورد. بدون اینکه به صورت اون فرد نگاهی بندازه مطمئن شد که حالش خوبه. با عجله کمی سمتش خم شد:
_متاسفم
و باز به دویدنش ادامه داد:
_جونگیــن صبر کن
"جونگین". پسری که آنی به شونهاش خورده بود اسم رو زمزمه کرد و برگشت تا ببینه اون دختر پیش کی میره. یعنی ممکن بود فقط تشابه اسمی باشه؟
انی به محض رسیدن به جونگین که با لبخند مخصوصش نگاهش میکرد. مشت نه چندان محکمی به شکمش زد:
_هیچ وقت شاهدختت رو هیچجا ول نکن. فهمیدی؟ این یه دستوره.
و جلوتر از جونگینی که بدون کمی خم به ابرو آوردن دنبالش راه افتاد، حرکت کرد.
سهون به پسر رسید و برای جلب توجهش آرنجش رو به بازوی چان زد:
_به چی زل زدی چان؟
و رد نگاهش رو گرفت. چان پوزخند بی حسی زد. تشابه اسمی نبود. اون جونگینی بود که میشناخت، هنوزم همون لبخند مخصوص بچگیشون رو داشت. همونی که وقتی برنده میشد، میزد.
_از چیزی که فکر میکرد بهتر بزرگ شده.
_اون کیم جونگین، فرمانده ارشد لشکره. نزدیکترین دوستت بوده نه؟
چان سرش رو تکون داد:
حتی به آرزوشم رسیده. پس الان دیگه واقعا دشمن هم محسوب میشیم.
سهون بیاهمیت شونه چان رو کشید و به راه رفتن وادارش کرد:
_خودت نمیخواستی خبری از هیچ کدومشون بشنوی وگرنه زودتر میفهمدی با توجه با شغلش که دشمن همدیگهاید. حالام بهتره راه بری من خیلی خستم..
...
دیروقت بود و شروع سال جدید. هر دوی اونها بعد از گذروندن روز سختی به تازگی کارهاشون تموم شده بود. و وقتی برای استراحت پیدا کرده بودند. جونگده نگاهی به ییشینگ انداخت. به ماه زل زده بود و توی افکارش گم شده بود:
_نمیخای بگی چی برادر من رو چندروزیه که بهم ریخته؟
شینگ نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید:
_خبرای جدیدی که از چان بهم رسیده. کمی مکث کرد، احتمال میدم تا الان وارد کشور شده.
جونگده اخم کرد و جدی شد:
_چرا تا الان چیزی بهم نگفتی؟
_چون خودمم نمیدونم باید باهاش چیکار کنم . اون خیلی وقته که دیگه قابل کنترل نیست.
جونگده لباش رو روی هم فشرد، اتفاقی که سالها منتظرش بودند، شاید دیگه وقتش بود که بیفته'برگشتن چانیول'..
_بیا امشب بهش فکر نکنیم.
_ای کاش این همه چیز بود. پدر امروزم باهام حرف زد، نمیدونم دیگه چقدر میتونم قانعش کنم. دلیل این همه تمایلش برای کنارهگیری رو نمیفهمم.
_اون میخواد به خودش استراحت بده. اصرارت اونم وقتی که بیشتر کارهای دربار به عهده توئه برای چیه؟ این خودخواهیه تو!!
ولیعهد خیلی بچهگانه بهونهاش رو به زبون آورد:
_میخوام همیشه کنارم توی قصر بمونه. نمیخوام از هم دور بشیم. زمزمه کرد: نمیخوام بازم کسی رو از دست بدم.
جونگده متوجه زیاد روی شینگ بود. چشماش رو بست و کلافه لب زد:
_هنوزم به اون اتفاق فکر میکنی.
_همهاش بخاطر من بود.
جونگده دستی روی شونه ولیعهد کشید. کی میخواست بس کنه؟
_گذشته رو به گذشته بسپار. لایق این همه دردی که میکشی نیستی. از کنارش رد شد تا بره و بهش فرصت بده تا بازهم افکارش رو جمع و جور کنه.
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall