انی وارد اتاق شد.
به چان زل زد، حالش بهتر از چیزی بود که برای اولین بار دیده بودش.
با حس نگاه خیره کسب، توجه چان بهش جلب شد.
آنی کمی بهش نزدیک شد:
_حالت اینقدر خوب هست که بتونی راه بری؟ روستای پویانگ نزدیکه. باید تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه، بریم اونجا.
چان از دیدن شاهدخت، بیشتر از اون نمیتونست تعجب کنه.
کسی که نجاتش داده بود اون بود؟
خب با دیدن دختر دیگه مطمئن نبود میتونه اسمش رو نجات بذاره یا چیز دیگه ای.
به چشمای شاهدخت زل زد و به سردی گفت:
_نقشهی جدید خاندان سلطنتی..!!
کمی مکث کرد:
_نه. بهتر بگم، عموی عزیزم چیه؟
_نقشهی عموت؟ داری تلاش من برای نجاتت رو زیر سوال میبری؟
چان پوزخندی زد و سرش رو به سمت راستش متمایل کرد.
چیزی که از اون دختر شنیده بود علاقه و وفاداری شدیدش به پدر و برادراش بود.
انی وقتی بیتفاوتی چان رو دید، کنارش رفت تا زخمش رو بررسی کنه.
ولی چان دستش رو کنار زد و با اخمهای در همش به چشمهاش نگاه کرد.
آنی صاف ایستاد و لباش رو روی هم فشار داد. نگاهش آنی رو خجالت زده کرد:
_باشه حق با توئه، من برای نجات تو این کار رونکردم. در واقع نمیخواستم برادرم بهخاطر تو بیشتر اسیب ببینه.
نگاه چان از بیتفاوتی به ناباوری تغیر کرد. جوری که حتی نتونست جوابی براش توی سرش پیدا کنه.
برادر اون کسی بود که اسیب دیده بود؟ این احمقانهترین و بیشرمترین چیزی بود که توی تموم زندگیش تا الان شنید.
آنی هر جملهای که گفت رو با انگشتهاش شمرده و گلهمندی گفت:
_تمام دیروز رو فکر کردم، تمام عصر نقشه کشیدم، و تمام دیشب نخوابیدم.
چان سرش رو تکون داد:
_تلاشت قابل تحسینه.
_آه بیخیال.لازم نیست تشکر کنی.
_تحسین کردم، تشکر نکردم.
و بعد شمرده حرفش رو زد:
_بهتره همین الان برم گردونی.
آنی انتظار این حرف رو نداشت.
چان به سختی از جاش بلند شد و تلاشش رو کرد صورتش از جراحتهاش جمع نشه.
به سمت در راه افتاد و توی راه گفت:
_عجله کن. باید همین الان به قصر بریم. نمیفهمم چرا تو رو درگیر ماجرا کردن، ولی من ترجیح میدم با خودشون سروکله بزنم تا یه دختر بچه.
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall