چقدر به‌خاطر تو لجبازی کردم. _ارزشش رو داشتم؟

11 3 1
                                    

جونگده جلو اومد و خواست احترام بذاره ولی شینگ قدم‌های باقی مونده رو طی کرد و بغلش کرد و همونجور بهش گفت:

_توی نامرد، اصلا پیدات میشه که فراموشت نکنیم؟

جونگده لبخندی زد و محکم‌تر فشارش داد. هرکسی که میدیدشون میتونست دلتنگی بین اون سه نفر رو حس کنه.

بعد از ولیعهد، یان هم بغلش کرد:

_بلاخره برگشتی.

شاهزاده از آغوش یان جدا شد:

_به محض شندین خبره ملکه..فورا راه افتادم. اول به مقبره ایشون رفتم و ادای احترام کردم، برای همین دیرتر به قصر رسیدم.

 شینگ پرسید:

_این مدت کجا بودی؟

جونگده با آزادی دست‌هاش رو باز کرد:

_هرجایی که بشه نفس کشید و رها بود، من اونجا بودم.

از آخرین باری که همو دیده بودن یک سال می‌گذشت اونم مثل مادرش قصر رو دوست نداشت.

سفر کردن رو به جنگ‌های بی پایان قصر ترجیح می‌داد.

یهو یادش افتاده و با هیجان پرسید:

_راستی خواهر کوچولوی جدیدم کجاست؟..

_"اینقد تکونش نده"

در جواب این حرف ییشینگ که خطاب به یان بود، جونگده کلافه زمزمه کرد:

_خدای من. غرغر کردن‌هاش بیشتر شده.

یان هم بی‌حوصله گفت:

_چان رو من بزرگ کردم ییشینگ بهتره کتابت رو بخونی و بهم نگاه نکنی چون داری اعصابمو خورد میکنی.

_"این طرز صحبت با ولیعهد نیست"

صدای بانو هوان بود. اون صدای پسرش رو قبل از اینکه ندیمه بخواد حضورش رو اعلام کنه شنیده بود.

شینگ بلند شد و جاش رو به بانو داد. هرسه به ایشون احترام گذاشتن.

بانو هوان به جونگده نگاه کرد:

_اول به دیدن آنی اومدی، نه من، این رو قراره یادم بمونه.

جونگده شرمنده گفت:

_گستاخی من رو ببخشید تازه به قصر رسیدم و فقط فرصت دیدن پدر رو داشتم و بعد از اون، ولیعهد اصرار به دیدن هرچه سریع‌تره شاهدخت توسط من داشت.

شینگ با چشمای بیرون زده نگاهش کرد ولی چیزی نگفت‌.همه توی اون میدونستند این فقط یه شوخیه.

هوان به آنی که توی دستای یان بود نگاه کرد:

_نسبت به قبل، سرزنده‌تر به‌نظر میرسه.

یان در تایید حرف مادرش سرش رو تکون داد و با دلسوزی به دختر بچه نگاه کرد: _مادر، اون چندین ساعت زیر اون درخت‌ها رها شده بود. هیمن‌که زنده مونده یه معجزست.

رهـــا شـدهWhere stories live. Discover now