...
توی بازار بیهدف میچرخیدن و از جنب و جوش مردم لذت میبردن.
"دیگه برادرم و مسافرت های طولانی مدتش رو درک میکنم. آدمای بیرون قصر خیلی راحتتر و آزادترن"
جونگین با به یادآوردن خاطراتش قهقهای زد:
_هنوزم غرغرهات بهش توی گوشمه. هیچوقت نمیتونم فراموش کنم بهخاطر لجبازی باهاش نزدیک بود عشقش رو فراری بدی. چطور به میهی گفته بودی زن دیگهای داره؟ یادمه باورت کرده بود و با جونگده قهر بود تا وقتی که شاهزاده جونگده جریان رو فهمید و سوتفاهمش رو برطرف کرد.
آنی پوزخند عصبی زد:
_این همه بهش اصرار کردم پیشم بمونه با این حال هربار گولم زد، و اهمیتی به حرفهام نداد. بعدشم یهو اومد توی قصر و اعلام کرد، 'آنی سعی کرد صداش رو کلفت کنه':
_از این به بعد من کسی رو دارم که توی دور دنیا گشتنهام همراهیم کنه.
جونگین لبخند محوی زد_نرفتن این مدتش بخاطر کسالته بانو شین هست درسته؟
آنی با ناراحتی سرش رو تکون داد:
_حال بانو بهتر شده. شاید به زودی مجبور بشم بازم روزای دور بودنش از پایتخت رو بشمارم کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ولی حاضرم حال بانو خوب باشه و برادر با خیال راحت از زیباییهای دنیا لذت ببره. من نمیخام برای اونها خودخواه باشم.
_خب توام میتونی همراهش بری.
_من رو نمیبره. فوق فوقش برای یه هفته و بعد پاشو رو زمین کوبید. ولی همه جا میهی رو میبره. صداش رو اروم کرد:
_خوشحالم براش که همسفر و یار خوبی برای خودش پیدا کرد.
آنی بعد از تموم شدن حرفش اطرافشو با دقت نگاه کرد و چشمش به مغازه عطرفروشی افتاد. به اون سمت حرکت کرد، جونگینم دنبالش راه افتاد.
_یادته اون رو عطرت بخاطر من گم شد؟ الان میتونی هرکدوم رو که من انتخاب میکنم بخری.
جونیگن متفکر سرش رو تکون داد:
_خوبه، این هدیه از طرفه تو رو میپذیرم.
آنی شروع به انتخاب کردن بین عطرها کرد که صدایی شنید. به طرف منبعش نگاه کرد، کسی پول های یه مرد رو دزدیده بود و داشت فرار میکرد.
انی عطرها رو انداخت و دستش رو سمت مچ چپش برد. میخواست از تیغپرهاش استفاده کنه ولی همراهش نبود. لعنتی فرستاد. برای همین بود که بیرون قصر لباسهای متفاوت و مخصوص خودش رو میپوشید، نه هانبوک. به ناچار دنبال دزد دوید.
....
همهی افراد خاندان سلطنتی دور میز برای ناهار جمع شده بودند، بجز آنی.
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall