همیشه تو سختی‌هام کنارم بودی ولی اخر سر خودت بزرگترین درد رو بهم دادی.

10 2 1
                                    

ییشینگ بازم فقط نگاهش کرد.

چان رو لایق اینکه سرزنشش بکنه میدونست.  

اون هنوزم خودش، خودش رو نبخشیده بود. چه انتظاری از چان میتونست داشته باشه؟

فقط زمزمه کرد:

_نمیخوام بهت صدمه بزنم.

چان بهش کنایه زد:

_بهتره دقیق‌تر بهم نگاه بکنی.

شینگ حرفش رو ادامه داد:

_نه تا وقتی که حماقت دوباره‌ای نکنی‌.

_اگه مطیع تو بشم چی؟ کارهایی که با پدر و برادرم کردین فراموش میشه؟ چرا اینقدر نقش بازی میکنی ولیعهد؟

من همینجام. درست مقابلت. بهتره همین الان کاری که نتونستی اون سال انجام بدی رو تمومش کنی.

شینگ مدتی فقط نگاهش کرد.

داشت حرف‌هایی که شک نداشت از بچگی توی جوشش خونده بودند رو می‌گفت..

چشم‌هاش رو بست: 

_دو روز..دو روز بهت فرصت میدم. اگه خواستی حقیقت رو بدونی، نه چیزی که از بچگی توی گوشت خوندن. فقط کافیه خبرم کنی. اگه نه. جلوت رو میگیرم. هرطور که شده، به هرقیمتی.

_"برادر"

با شنیدن صدای آنی سریع به عقب چرخید و از زندان چان دور شد. اون اینجا چیکار داشت؟

جونگده نگاهی به سر تا پای ییشینگ انداخت. 

به‌نظر سالم میومد. ولی فقط خودش میدونست که شینگ چقدر عذاب میکشه‌.

فقط خودش از کابوس‌های برادرش خبر داشت. کابوس‌هایی که هرچند وقت یه‌بار، کشته شدن یان جلوی چشم‌هاش رو بهش یاداوری میکرد.

هنوزم شبی که برادرش بعد از یکی از کابوس‌ها بیدار شده بود، گریه میکرد و با مشت توی سینه‌اش میزد و از این میگفت که هربار توی خواب میبینه تیر سینه یان رو میشکافه انگار ده ها تیر اتشی توی قلبش فرو میرن رو به یاد داشت. 

ولی بدون حرفی، نگاهی به پشت سر برادرش انداخت.

چان با پوزخند نگاهشون میکرد. ولی غم توی چشم‌هاش رو هرکسی میفهمید.

آنی با دیدن ییشینگ، یه سنگینی روی قلبش حس کرد.

 تا حالا اون رو اینقدر آشفته ندیده بود. به محض اینکه مقابلش رسید، بغلش کرد و محکم فشرد.

اولش ییشینگ نمیخواست اونجا با انی مثل همیشه رفتار کنه. نمیخواست بهش محبت کنه. نه جلوی چان.

کسی که چند لحظه پیش تهدیدش کرده بود.

به‌خاطر همین با کار خواهر کوچولوش شوکه شد. ولی پسش نزد.

اون هیچ‌وقت آنی رو پس نمیزد. به‌جای ضعف نشون دادن ازش مراقبت میکرد. در برابر هرکسی و هرچیزی. 

رهـــا شـدهWhere stories live. Discover now