برای فرار چانیول، به انی مشکوکم

11 2 0
                                    

شاهزاده جونگده و همسرش داشتند به دیدن بانو شین میرفتن، می‌هی متوجه بود که همسرش مثل همیشه نیست. همونطور که راه میرفتند ازش پرسید: 

_چیزی شده جونگده؟

شاهزاده به خودش اومد، لبخند متظاهری زد:

_چیز مهمی نیست. متاسفم.

چند قدمی برداشت که متوجه شد همسرش همون جایی که ازش سوال پرسیده بود، ایستاده و منتظر نگاهش می‌کنه. البته که قانع نشده بود. سعی کرد توضیح بیشتری بده:

_فقط یه احتمالی که توی ذهنمه رو بالا پایین میکنم. 

می‌هی سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و باز منتظر نگاهش کرد تا ادامه بده. 

جونگده نفس عمیقی کشید و بعد یه مکث کوتاه مدتی گفت:

_برای فرار چانیول، به انی مشکوکم. اصرار پدر برای این تفریح به این شک دامن بیشتر زده. مطمئنم جونگین و برادرمم همیچن فکری از ذهنشون رد شده ولی هیچ کدوممون نمیخوایم جدی بگیریمش.

می‌هی درک میکرد.

همه‌ی اونا به انی اعتماد داشتند و انتظار همچین کاری دور از تصور بود.

سعی کرد خودش رو جای اون دختر بذاره و از دید اون نگاه کنه:

_بیا بگیم اون این کارو کرده. حتما دلیل داشته مگه نه؟ انی کاری نمیکنه که شما رو نگران یا عصبی بکنه. حتما دلیل بزرگتری از این چیزها داشته. بیا مثل همیشه فقط بهش اعتماد داشته باشیم.

جونگده کلافه گفت:

_اخه چه دلیلی می‌هی؟ اون فقط یه بچه‌ست.

می‌هی قدم‌های باقی مونده تا شاهزاده رو طی کرد و مقابلش ایستاد و محکم گفت:

_امیدوارم این کارو کرده باشه. وگرنه میخواستید با چان چیکار بکنید؟ تنبیهش کنید و با زور بگید ما خانوادت رو نکشتیم و داستان چیزه دیگه‌ست؟ باور میکرد؟

_بلاخره یه راهی برای اثبات پیدا میکردیم. حداقل شرایط بهتر از این نبود که اصلا نمیدونیم کجاست؟

_اون به شما بی‌اعتماد شده جونگده. هر مدرکی داشته باشید فایده‌ای نداره. نه تا وقتی که خودش نخواد از یه‌سری چیزا مطمئن بشه. من حس میکنم این رفتار احمقانه‌اش به‌خاطر ضربه روحیه که بچگیش دید. همه خانوادش کشته شدند و به کشوری منتقل شد که فقط چند بار دیده. شماها برای برگردوندنش تلاش کردید ولی فکر میکنید این اخبار به اون بچه میرسیده؟ حتما کلی منتظر بوده تا کسی بهش بگه همه‌اش دروغه و عمویی که خیلی از وقتا روی پاهاش میشستی و از ته دل میخندیدی دورت ننداخته. ولی فکر میکنی به‌جاش چی میشنیده؟

اینکه انی اینکارو کرده یا هرکس دیگه، فقط برای شما وقت خریده. 

می‌هی جلوتر رفت و دست شاهزاده رو گرفت:

رهـــا شـدهWhere stories live. Discover now