راهی سنگی و کشیده که به رودخانه متصل بود و مردم برای عبور و یا تماشای اب، از بالا استفاده میکردند.
این مسیر، انگار دیواری داشت که بالای اون راهی جدا ایجاد میکرد و به درختان بلندی متصل بود.
چانیول و شاهدخت داشتند در این مسیر قدم میزدند و هر دو از سکوت و درخشندگی که ماه روی سطح دریا ایجاد میکرد، لذت میبردند.
تا اینکه آنی این سکوت رو شکست و بلاخره چیزی که میخواست بگه رو گفت:
_این دعوت یهویی تو من رو شوکه کرد.
زمزمه کرد:
_بهنظر نمیومد که دلت بخواد با من وقت بگذرونی.
_اینرو یهجور تشکر در نظر بگیر.
آنی خودش رو به فکر کردن زد:
_آمــم، من به این کار از طرف تو عادت ندارم.
چان بیحوصله نفسش رو فوت کرد ولی چیزی نگفت:
دوباره آنی صحبت رو شروع کرد:
_ولی این یه جورایی شبیه خداحافظی بهنظر نمیاد؟ بهت گفته باشم ما هنوزم دو روز دیگه باهم توافق داریم.
چان نگاهی به اطرافش کرد:
_فقط فکر کردم که ممکنه بعدا فرصتش پیش نیاد.
فقط همین رو گفت، بههرحال نمیتونست توضیح بیشتری بده و بگه تصمیم دارن فردا اون رو به عنوان اولین انتقام از خاندان سلطنتی بکشن و همین الان هم نقشهاش کشیده شده.
آنی ساده لوحانه به سمت چان خم شد:
_نگران نباش، کلی فرصت برای تشکر از من داری، من از پیشت جایی نمیرم. تازه شاید بعدا که یهسری از مسائل حل شد، دوستای خوبی برای هم بشیم. هوم؟
چان نفس عمیق دیگهای کشید. باید تردید رو از خودش دور میکرد.
_توی زندگی تا وقتی که درد نداشته باشی، همه چیز میتونه زیبا باشه و بعدا لذت نبردن ازشون یه حسرت بشه. ولی اگه نمیخوای میتونیم همین الان برگردیم خونه.
آنی بیتوجه به حرف چان، از حالش حرف زد:
_امروز حس خوبی داشتم. بین مردم بودم، به یه خانواده کمک کردم، به همراهانم هدیه دادم، خندیدم، ناراحت شدم، الان دارم با تو حرف میزنم و قدم میزنم. ظهر نیومدی ولی حتی ظهر غذا پختم.
_غذا؟
_اره، تخم مرغ خریدم و همراه سیبزمینی ابپز کردیم.
چانیول تک خندهای کرد.
از این واکنش چان، آنی با اغراق گله کرد:
_از غذای اون رستوران خسته شدم. اولین روز هفته این غذا، دومین روز اون غذا.. خسته کنندهست.
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall