روز بعد به محض رسیدن به پایتخت، یان به دیدن مادرش رفت.
نگرانش بود. مادرش اونقدر حالش بد بود که نمیخواست مرگ ملکه رو باور کنه. حتی با اونها به مراسم تدفین نرفته بود.
ملکه یونآه تنها کسی بوده که بعد از اومدن مادرش به این کشور و ازدواجش با پدرش همیشه همراه و همرازش بوده.
برادر کوچکترش توی حیاط آروم به درخت تکیه زده بود. در حاله شیطنت نمیدیدش. این اولین بار بود؟
_"چان"
صداش زد و آغوشش رو براش باز کرد.
چانیول با دیدنش سریع بلند شد و به سمتش دوید و توی بغلش پرید. ولی یکم بعد ازش جدا شد و پرسید:
_برادر، ملکه..؟
_هیس! اون دیگه رفته خونه ی جدید. مادر حالش چطوره؟
چان بغض کرد:
_خوب نیست. زیاد غذا نمیخوره. حتی با عالیجناب رِن سرد برخورد کرد و مثل همیشه نبود.
و بعد چان سرش رو پایین انداخت:
_حتی با منم خیلی کم حرف میزنه.
_رن به اینجا اومد؟
_اره ولی اینجا نموند. اون گفت چون به عنوان نماینده از چین اومده باید توی قصر بمونه. نکنه چون از مامان ناراحت شد اینجوری گفت؟
یان سرش رو به معنی نه تکون داد:
_همینطوره چان. اون الان به عنوان ولیعهد چین اومده نه به عنوان یه مهمان. الان امنیتش توی قصر باید تضمین بشه. میفهمی که؟ اون هیچ وقت از مادر ناراحت نمیشه. میدونی که چقد دوسش داره؟
بعد از اتمام حرفش بلند شد و دست چان رو گرفت و به دیدن مادرشون رفتند..یان کاملا میتونست غم رو توی وجود مادرش، حتی توی در و دیوار اتاق حس کنه.
اونا اونقدری نزدیک بودن که اسم ییشینگ رو مادرش یعنی بانو نیهوان برای ولیعهد و اسم یان رو ملکه برای بچههاشون به نشانهی نزدیکی و پیوندشون انتخاب کرده باشن.
احترام گذاشت و رو به روی مادرشون بیصدا نشستند.
بعد از مدت کوتاهی صدای بانو نیهوان خیلی آروم و کشیده به گوش پسرانش رسید:
_یونآه کسیه که اول منو ترک کرد حالا دیگه هیچ وقت نمیاد.
روش رو برگردوند:
_ دیگه منتظرش نمیمونم.
یان زمزمه کرد:
_مادر!!
_نبودنش آزارم میده.
_با دعا کردن برای ایشون خودتون رو آروم کنید. مطمئنم روح بانو با دیدن وضع شما ناراحت میشه.
_پسرم به قدری بزرگ شده که من رو دلداری بده؟
یان سرش رو پایین انداخت:
_من رو ببخشید.
_حال ولیعهد چطوره؟
_نمیشه گفت خوبه، ولی داره بهتر میشه.
_اون دختر حقیقت داره؟
داشت آنی رومیگفت؟ پس خبرش به مادرش رسیده بود سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_یوناه همیشه دختر دوست داشت معتقد بود اگه پسرش خواهر داشته باشه خیلی خوب ازش مراقبت میکنه. الان پسرش خواهر خودش رو خواهد داشت. چرا هنوز ندیده این دختر برام مهمه؟
یان گفت:
_احتمالا امپراطور هم همینطور فکر میکنه اون دختر سه روز بعد از فوت ملکه و بعد از برگشت از مراسم تدفین ایشون سرو کلهاش پیدا شد برای همین بدون تردید پذیرفتنش؟ با این حال بعد از اینکه این خبر رو به طور رسمی اعلام کنند با مخالفتهای زیادی روبه رو میشن.
بانو هوان چشماش رو بست و دستش رو بیحوصله تکون داد:
_اون احمقهای دربار میتونن برن به درک.
بعد از کمی سکوت یان پرسید:
_پدر به قصر رفتن؟
_درسته. مهمونای زیادی اومدن. رفت تا شخصا خوشآمد بگه. باید برای یوناه همه چی به خوبی برگذار بشه.
مکث کرد و ادامه داد:
_این اخرین کار برای اونه…
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall