نذار دستشون به اون بچه برسه. یان این یه دستوره.

13 2 0
                                    

یان نزدیک قصر بود و با دیدن هیاهو نگران شد.

سربازها در حالت آماده باش بودند؟

وارد قصر شد و پیش فرمانده حاضر در محوطه رفت و ازش پرسید:

_اینجا چخبره؟

فرمانده مختصر توضیح داد:

_افرادی ناشناس به قصر حمله کردند.

_چی؟ کی جرئت می‌کنه به قصر حمله کنه؟

_"یان "

صدای جونگده بود.

یان پیش قدم شد و سمتش رفت:

_چه کسایی بودند که وارد قصر شدند؟

خودش میتونست حدس بزنه ولی بازم امیدوارانه دعا می‌کرد که افراد دایی‌ـش نباشن.

شاهزاده برای گفتن دو دل بود.

یان متوجهش شد. شونه‌های شاهزاده رو گرفت و تکون ارومی داد:

_حرف بزن جونگده.

_نمیدونم چطوری تونسته بودن وارد قصر بشن.

کلافگی شاهزاده از لحنش کاملا مشخص بود.

دیگه دعا فایده‌ای نداشت. یان از حدسش مطمئن شد.

جونگده شل شدن یان رو دید ولی به افرادش کرد و داد زد:

_عجله کنید. نباید اجازه بدیم خیلی از اینجا دور بشن.

و افسار اسبش گرفت و اومد سوارش بشه که یان بازم دستش رو گرفت:

_کامل توضیح بده جونگده. خواهش میکنم.

_افرادی از چین بودند. هدفشون امپراطور..مخصوصا عالیجناب مینسوک بود. یسری‌شون هم به مکان یادبود سلطنتی رفته بودند و قصدشون خارج کردند کوزه خاکستر بانو هوان بود.

صدای یان اروم شده بود:

_حالشون؟ همه حالشون خوبه؟

_امپراطور زخمی شدند و عمو فرماندهی تعقیب اون افراد رو به دست گرفتن و یکم پیش از دره پشتی قصر خارج شدند.

یان با شنیدن این حرف سست شدن پاهاش رو حس کرد.

اگه برای پدرش تله می‌گذاشتن؟

جونگده رو کنار زد تا خودش سوار اسب بشه که ولیعهد رو دید.

اون زخمی بود؟

افسار رو ول کرد و طرف ییشینگ دوید.

رو به جونگده داد کشید:

_تو که گفتی هدفشون فقطـ..!

شینگ وسط حرفش پرید:

_یان، از خاکستر بانو هوان به خوبی مراقبت کردم. نذاشتم ببرنش. باید دنبال عمو مینسوک بریم.

در واقع تا شنیده بود افرادی وارد قصر شدند سریع به ارامگاه سلطنتی رفته بود. با توجه به شرایط بین دو کشور، میدونست میتونه اونجا پیداشون کنه.

رهـــا شـدهWhere stories live. Discover now