خوردنشون تموم شد و همه با رضایت به مادربزرگ چشم دوختن.
آنی با ذوق بلاخره حرف زد:
_خیلی عالی بودن مادر بزرگ از همه غذاهایی که خوردم عالیتر بودن.
مادر بزرگ لبخند خجالت زدهای زد:
_اینا هرکدوم یهسری رازهایی دارن که اینقدر خوشمزن. اگه بخوای بهت یاد میدم.
انی احترام گذاشت و لبخندی زد.
سهون بلند شد تا میز رو بیرون از اتاق ببره. به محض اینکه دوباره به اتاق برگشت مادربزرگ پرسید:
_خب این دختر قراره همسر کدوم یکی از شماها بشه؟
سهون در جا ایستاد و چان شوکه شد.
انی ولی خندش گرفته بود. اون زن نمیدونست نوهاش ازش متنفره و چانم.. توی مغزش جوابی برای سوالش پیدا نکرد.
اونم ازش متنفر بود؟ حس کرد نمیخواد جواب به این سوال مثبت در بیاد.
سهون از ایستادن دست برداشت و سر جاش نشست:
_چرا باید همچنین سواله مسخــ..!
یهو متوجه اشتباهش شد. اون باید با زن مقابلش با احترام صحبت کنه. پس حرفش رو سریع تصحیح کرد:
_یعنی چرا اینجوری فکر میکنید اخه.
و لبخند ظاهری زد.
مادربزرگ همونطور که نگاه جدی شدهاش رو به سهون دوخت گفت:
_زندگی توی چین باعث شده گستاختر از قبل بشی؟
از این تغییر، آنی تعجب کرد. به خوبی هاله خشک و جدی مادربزرگ رو میتونست حس کنه. انگار نه انگار تا چند لحظه قبل اون رو پر محبتترین آدم دیده بود.
زن وقتی سر پایین افتاده سهون رو دید بعد از چند ثانیهای باز وارد جنبه مهربونش شد و این به شاهدخت ثابت کرد این تغیر حالت و جنبههای سهون به کی رفته. مادربزرگ توضیح داد.
_چون فقط گفتی قراره همراه چانیول به اینجا بیای و از دوست دیگهای صحبت نکردی. و از طرفی شبیه به دوستها نمیاین، برای همین همچنین حدسی زدم. درست نبود؟
سهون شمرده گفت:
_اتفاقی همراهمون اومد. اون کسی نیست که ما بتونیم باهاش رابطهای داشته باشیم.
…
همینطور که چشمش به مغازهها بود از سهون پرسید:
_مقصد دیگهای هم هست؟
سهون هم بعد از تکون دادن سرش جواب داد:
_اوهوم، کپسانگ خونه مونیونگ.
چان بعد از جواب مستقیم سهون، به شاهدخت نگاه کرد که بی هیچ حرف و واکنشی دنبالشون میومد.
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall