چان از حرفهای مشاور سردرنمیاورد.
اون فرد قابل اعتماد خانوادشون بود و الان داشت از کسایی حمایت میکرد که الان گفتن عموش میخواد بهش صدمه بزنه؟
غیر ممکنه. اون به عموش اعتماد داشت. حتما مشاور اشتباه میکرد.
با صدای شمشمیر بیرون از خونه، چان بیشتر ترسید. فرمانده یوشان چشماش رو بست تا خودش رو کنترل کنه. دیگه وقت نداشت.
به افرادش اشاره کرد تا مشاور رو ببرن. اونا بازم بهش نیاز داشتن. میتونست تاثیر حرفهاش روی بچه رو ببینه.
به سمت چان رفت.
به همون میزان که بهش نزدیک میشد، چان عقب عقب میرفت.
افراد ییشینگ وارد خونه شدند و مقابل افراد فرستاده شده از چین قرار گرفتند و روی همدیگه شمشیر کشیدند.
ییشینگ وارد خونه شد.
با دیدن اون افراد نزدیک چان، اخمهاش توی هم رفت و عصبی شد.
اگه توی راهش جلوش رو نگرفته بودند و وقتش با اون عوضیا حروم نشده بود، خیلی زودتر میرسید.
داد زد:
_از اون بچه دور شو حرومزاده.
ولی یوشان که به محض ورودش پشت سره چان رفته بود، خنجرش رو دراورد و چان رو نشونه گرفت. یه تهدید برای ییشینگ، بدون اینکه چانیول بفهمه.
ییشینگ با چشمهای آتیشی نگاهش میکرد. تیر و کمانش رو به دست گرفت ولی تا اومد نشونه بگیره از پشتشون تعداد زیادی از سربازهای چین وارد خونه شدند.
انتظار این یکی رو نداشت. اونا تقریبا محاصره شده بودند.
افرادش دورش حلقه زدند و سپر درست کردند. بدون اینکه هدفش رو تغیر بده، فشار دستش رو روی کمان بیشتر کرد.
از زخم دستش خون بیشتری ریخت ولی تنها چیزی که براش مهم نبود زخمش بود.
فقط توی مغزش یه جمله تکرار میشد "اجازه نمیدم چان رو با خودشون ببرن ".
یوشان امید بهش برگشته بود نیروهای پشتیبانشون، درست به موقع رسیده بودند.
خنجر رو به پشت چان نزدیکتر کرد:
_ولیعهد، شرایطت رو درک کن. فقط میخوایم ارباب جوان رو ببریم.
و روی جمله بعدیش تاکید کرد:
_'بدون هیچ آسیبی'.
یوجین به ولیعهد اشاره کرد.
باید کوتاه میومدن. اول باید از خونه خارج بشن و محاصره رو بشکنن.
اونها اونقدر توانا بودن که بتونن افراد بیگانه رو شکست بدن، ولی نه در شرایطی که با چان تهدید میشدن.
شینگ گاردش رو پایین آورد.
یوشان چان رو محکمتر گرفت و به سمت در حرکت کرد.
چانیول توی دستش وول میخورد و میخواست به سمت ییشینگ بره ولی تنها فایدهای که داشت این بود که قلب ولیعهد بیشتر درد میگرفت.
اول افراد چینی و دنبال اونها، یشینگ و افرادش از خونه خارج شدند.
هر دو طرف آماده باش بودند.
با اینکه سربازهای چینی جلوی فرماندشون ایستاده بودند، ولی ییشینگ به محض خارج شدن از خونه تیر و کمانش رو دوباره به سمت یوشان نشونه گرفت.
دقت کرد تا مستقیم سر اون عوضی رو بزنه. ولی تا اومد پرتاب کنه حواسش به چان پرت شد.
چرا شوکه نگاهش میکرد؟
یوشان از مکث ولیعهد استفاده کرد:
_چرا میخوای عموزاده کوچیکت رو بکشی؟ عموت کافی نبود؟
یشینگ تازه فهمید جریان چیه.
هنوزم نگاهش به چان بود. میشد از چشمهاش بخونه که منتظره تا شینگ انکارش کنه. منتظره تا توضیح بده و از دست اون ادما نجاتش بده.
ولی چیزی نگفت. ترجیح داد وقتی تموم اون ادما رو کشت بغلش کنه وبهش اطمینان بده.
در عوض تیر رو با تمام عصبانیتش رها کرد و مستقیم به پیشونی یوشان خورد.
و این اعلام شروع جنگی درست مقابل خونه شاهزاده چین و شاهزاده گوگوریو بود.
سرباز دیگهای رفت و جلوی چان رو از رفتن پیش ولیعهد گرفت.
شینگ آماده شد تا تیر بعدی رو به اون فرد بزنه که یهو کسی جلوش پرید و تیری که شاید قرار بود به قلب یشینگ بخوره به سینهی اون خورد.
ییشینگ شوکه و آروم لب زد:
_یـان.
انگار لحظهها براش متوقف شدن.
یان توی بغلش افتاد. و شینگ به موقع دستهاش رو برای گرفتن باز کرد.
صدای جیغ چان بلندتر از هرموقع شده بود.
اما بازم باورش نمیشد.
اشکهاش بدون صبر از چشمهاش پایین میریختن:
_چرا؟ چرا جلوم پریـدی احمـق؟
نفس همهی سربازهایی که اونجا بودند با این اتفاق لحظه ای قطع شده بود، ولی دست از مبارزه برنداشته بودند.
یوجین خنجرش رو به طرف اون تیرانداز پرت کرد و کشتش.
چشم چانیول، فقط به برادرش بود.
میخواست خودش رو به اون برسونه اما نمیتونست.
یان سعی کرد دستش رو به صورت شینگ برسونه.
میخواست بهش بگه چون کسی هواسش به اون تیراندازیی که روی پشت بوم تو رو نشونه گرفته بود، نبود.
میخواست بگه چون وقتی این صحنه رو دید فقط به نجات جون اون فکر کرده بود.
بگه چون اون تیرها سمی بودند.
بگه وقتی کنار پدرش بود و یکیشون که حتی خراش سطحی روی بازوش ایجاد کرده بود باعث شده بود دیدش کمی تار بشه..
ولی به جای همهی اینا بریده گفت:
_چـان، مواظــ..!!
دستش ول شد.
یشینگ با گریه تکونش داد:
_چان چی؟ چان چی، یان؟ پاشو خودت ازش مراقبت کن. دیدی اونا میخوان از ما متنفرش کنن؟ پاشو خودت بهش ثابت کن اشتباه نکنه.
وقتی واکنشی ازش ندید دوباره تکونش داد:
_یان التماست میکنم..من اجازه نمیدم اینجوری نابودم کنی، پاشــو.
توی همین حین، سرباز چینی که مانع چان میشد بهخاطر بی قراریهاش، با ضربهای بیهوشش کرد و کولش کرد تا سوار اسب بشه و بقیه افرادشون تمام تلاششون رو میکردن تا اونا بتونن فرار کنن. انگار دیگه جونشون اهمیت نداشت، فقط باید چان رو به اربابشون میرسوندن و فقط سه نفر از اونها تونستن به همراه چان زنده برگردند..«پایان فلش بک»
چان حس کرد کسی بهش نزدیک میشه.
سرش رو بالا آورد.
با دیدن شینگ بعد از چندسال چشمای پر از خشم و کینهاش رو بهش دوخت.
ییشینگ با دیدن چشمهاش، لحظهای نفسش برید و گذشته بازم تو سرش چرخید..
نگاهش رو از چشمای چان گرفت و لب زد:
_بذار به زخمهات رسیدگی بشه.
چان پوزخندی از سر درد قلبش زد:
_نیازی به لطف شما ندارم 'سرورم'.
_من..!
_حتی نمیخوام توضیحی بشنوم 'سرورم'.
ییشینگ گلهمند نگاهش کرد.
_نمیخوام بمیری چانیول.
چانیول همونطور که مستقیم و بیپروا به چشمهای ولیعهد زل زده بود گفت:
_ولی من میخوام بکشمت. قبلش همون کاری رو باهات میکنم که با من کردین. بدون که دردش زیاده ولیعهد. خیلی سختتر از مردن، پس بهت توصیه میکنم که مواظب عزیزانت باشی.
شینگ از زیر دندونهاش عصبی غرید:
_فکر کردی بهت اجازهی همچین کاری رو میدم؟
چان با وجود درد جسمی و روحی که داشت قهقهای زد و اشکی از گوشه چشمش پایین چکید:
_مگه تو نیستی که ادعا میکنی بقیه برات مهمن؟ ولی وقتی لازم دونستی با فدا شدنشون برای خودت مشکلی نداری؟
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall