بهش نگو کی هستی، از هویت واقعیت هیچی نگو

8 3 0
                                    

تقریباً به سمت اون‌ها دویدند.

چان برگشت و بدون حرکت فقط نگاهشون کرد. سهون هم چشماش رو بست و لب زد: 

_فوقش می‌زنیمشون؟

چان هم همونطور زمزمه کرد:

_بعد خیلی سریع جامون لو میره.

اون یه بار اشتباه کرده بود. نمیخواست برای بار دوم گیر بیفته.

 وقتی سربازها نزدیکشون شدن گارد گرفتن.

 کسی که نقاشی دستش داشت شروع به مقایسه کردن چهره‌شون شد.

وقتی به چان رسید شوکه لب زد، خودشه!!!

و برای بار دوم بلندتر داد زد:

_خودشــه.

بعد از این،  بدون معطلی، هر دو نفر شمشیرشون رو، به روی اون‌ها کشیدند.

سهون اخمی کرد و جوری که خودش رو شوکه جا بزنه گفت:

_منظورتون چیه؟ خود کیه؟ دارید اشتباه می‌گیرید. 

سرباز به نشونه تهدید گاردش رو محکم‌تر گرفت و قدمی به جلو اومد:

_باید باهامون تا مقر نظامی بیاین. 

چان نگاهی به اطراف کرد.

 توجه همه به اون دو نفر جلب شده بود.

اگه جای خلوت‌تری بودند احتمالاً اون دوتا رو می‌کشت.

سرباز دیگه داد زد:

_زودباشین حرکت کنید.

 و به پسر بچه‌ای رو کرد:

_برو به پایگاه و بگو نیرو بفرستند. اون فرد رو شناسایی کردیم.

سرباز احمق نبود و با نگاه ساده میتونست بفهمه که اگه نیاز به مبارزه میشد نمیتونستند از پس اون دو فرد مشکوک‌بر بیان. 

با این حرف سهون قدمی به جلو رفت تا سرباز رو بزنه. 

_"دست نگه دارید"

با شنیدن صدا، قدم جلو اومده رو عقب‌گرد کرد و همه به سمت صدا برگشتند.

خوب بود که شاهدخت تا قبل اینکه دیر بشه خودش رو به جمع رسونده بود. شاید مثل یک معجزه؟ هرچی بود خیال هر دو پسر کمی راحتر شد.

آنی سعی کرد نفسش رو منظم کنه:

_برای چی جلوی این افراد رو گرفتید؟
سرباز بی‌حوصله جواب داد:

_برای یه بازرسی کوتاه باید به مقر بیان. برو کنار و جلوی راهمون رو‌نگیر.

_ولی نمیتونید اون دو نفر ببرید. شماها قطعا اشتباه کردید.

جلو رفت و نقاشی رو از دست سرباز کشید تا نگاهی بهش بندازه. 

سرباز شمشیر رو، رو به انی گرفت و تهدید کرد: 

رهـــا شـدهWhere stories live. Discover now