...
_بانو چرا اینقدر دیر کردید؟
_چیشده؟ کسی فهمید که نیستم؟
_خب نه، عالیجناب سوبین به دیدنتون اومده بودند و هنوزم منتظرتونن.
آنی ندیمهاش رو کنار زد و سریع وارد اتاق شد. با دیدن پسر برادرش کنارش اروم نشست:
_من سوبین کوچولوم رو منتظر گذاشتم؟ حالا باید چطوری تنبیه بشم؟
سوبین که دیگه خواب و بیدار بود با شنیدن صدای عمهاش که کنارش مینشست، سریع خودش رو توی بغلش انداخت:
_تنبیه نیاز نداری فردا به پدرم میگم که نبودی و بخاطرت کلی منتظر موندم.
آنی چشماش گرد شد.
_من اجازه دادم برادرعزیزم بابای تو بشه و اون وقت اینقدر بیرحمی؟
_پدرم از اینکه پدر منه خوشحاله.
_چون باعث شده من عمه بشم خوشحاله نه بخاطر تو.
_به هرحال فردا قراره بگم توی اتاقت نبودی.
آنی با درموندگی به سوبین نگاه کرد.
"پس انی کجا بوده؟"
شینگ وارد اتاق شد و به شاهدخت پرسشی نگاه کرد.
انی از دیدن برادرش لبخندی زد. بلند شد و چند قدمی جلو رفت:
_با جونگین بودم.
چیزه بیشتری نگفت. اون هیچ وقت تا حالا بهش دروغ نگفته بود. ولی بهخاطر حساسیت های اخیری که برادرش روی رفت و آمدش بیرون از قصر نشون داده بود، جوری که سوبین هم متوجهشون شده بود. همه چیز رو نگفت و شینگ هم چیز بیشتری نپرسید.
رو به پسرش کرد:
_شنیدم اینجایی. شخصا اومدم دنبالت.
...
اولین صبح سال نو شروع شده بود.
آنی هانبوکش رو پوشید و به دیدن پدرش رفت. امپراطور جونمیون داشت گزارشها رو بررسی میکرد. شینگ خیلی خوب اوضاع رو توی کنترلش داشت. مطمئن بود میتونه پادشاه مناسبی بشه.
با اینکه پسرش مخالفت میکرد ولی باید به زودی تصمیم قطعیش رو میگرفت و امپراطوری رو واگذارش میکرد. با وارد شدن آنی به اتاقش، میدونست که دیگه نمیتونه به کارهاش برسه ولی لبخندی زد. دخترش به دیدنش اومده بود._پدر، این شیرینی ها رو درست کردم. مخصوص شما. فقط خودت ازشون بخور باشه؟ حتی به شینگم نده، باشه؟
شیرینی ها رو جلوی پدرش گذاشت و پایین میز کوچیک منتظر نشست تا پدرش از دستپختش بخوره.
امپراطور سری تکون داد:
_انگار اینجا یکی صبح زود بیدار شده.
ولیعهد بعد از اعلام ندیمه وارد اتاق پادشاه شد و احترام گذاشت. خیلی طول نکشید که چشمش به شیرینی و ذوق آنی بخوره و حدس بزنه که اون پخته.
_پدر اومدم گزارش کلی برنامههای سال اینده رو بدم.
اون و جونگده، تمام دیروز رو مشغول جمعآوری همین گزارشها بودند.
آنی بلند تا یکی از شیرینیها رو به ولیعهد بده.
_برادر، یکی از خوشمزه ترین خوراکیهای دنیا رو بخور.
شینگ ابروهاش رو بالا انداخت:
_میخوای به جرم مسموم کردن ولیعهد بازداشتت کنند؟
آنی کمی قد کشید و شیرینی رو توی دهن ولیعهد فرو کرد. و سره جای خودش نشست.
شینگ سعی کرد کرد حالت جدی خودش رو حفظ کنه.
_خوبه.
انی بشقاب رو با خوشحالی برداشت و رو به شینگ کرد.
_پس بازم بخور.
_خب نه اونقدر که بخوام بازم ازش بخورم.
انی دهنش از عصبانیت کمی باز شد. بدون حرفی خواست برگرده گه شینگ دست از شوخی کردن برداشت. بازوش رو گرفت و مانع رفتنش شد.
یه شیرینی دیگه برداشت و کامل خوردش.
_خوشمزه شده، واقعا میگم.
_اونقدری عصبانی شدم که تا باهام یه دور مبارزه نکنی بیخیال نشم.
در واقع داشت بهانه میاورد، میدونست که تموم رفتارای برادرش از روی محبت به اونه. رو به پدرش کرد، احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.به میدون تیر رفت و خیلی نگذشت که صدای ولیعهد رو شنید. شینگ دنبالش اومده بود. اون خیلی زود تصمیم گرفته بود تا خواسته خواهر کوچکترش رو براورده کنه.
ولی همزمان با ولیعهد، جونیگن هم به میدون تیر رسید واحترام گذاشت.
آنی بی توجه بهش به تیراندازیش ادامه داد. بی ادب نبود ولی لوس شدهی اونها بود. برای همین این رفتارهایی که داشت طبیعی محسوب میشد._چی تو رو به اینجا کشونده جونگین؟ برای امروز اجازه استراحت داری.
ییشینگ تعجب زده ازش پرسیده بود.
_درسته سرورم، اومدم دنبال شاهدخت.
توجه آنی جلب شد و منتظر به سمتش برگشت.
شینگ ابرویی بالا انداخت. جونگین ادامه داد:
_میخوام به بازار ببرمش. قبلا بهش قول داده بودم.
آنی باشنیدن این حرف اول تعجب کرد. اونا همچین قولی بهم نداده بودند. ولی بعدش متوجه شد چون دیشب پیش جونگین گلایه کرده و از محدودیت های اخیر برادرش گفته، داشت این کار رو میکرد.
اینطور نبود که قبلا مدام بیرون قصر باشه ولی چند روزی میشد که از برادرش حتما باید اجازه میگرفت و حتما همراه محافظهاش برای مدت کوتاهی بیرون میرفت.
به سمت جونگین دوید و دستشو گرفت و کشید:
_درسته تو قبلا به من قول دادی. وقتشه عملیش کنی. درواقع جونگین بهش قول داده بود همیشه خوشحالش کنه و انی به اون شاره میکرد. اینجوری میتونست خودش رو قانع کنه که به بردارش دروغ نگفته.
شینگ دستهاش رو پشت کمرش گرفت و با کنجکاوی ظاهری پرسید:
_با این ذوقت، میخوای بگی دیشب بیرون قصر نبودید؟
آنی درجا خشک شد و بعد چند ثانیه با لبخند مسخرهای به سمته برادرش برگشت:
_با جونگین بودم.
_میدونم.
_من جونگین رو مجبور کردم. میخواستم آتیش بازی رو ببینم.
جونگین خواست حرفی بزنه که شینگ دستش رو بالا اورد. ساکت شد و قدم جلو رفته رو عقب برگشت.
_سرزنشتون نمیکنم. من سرم شلوغ بود. سالهای قبل همراه من اتیش بازی رو تماشا میکردی، خوبه که با جونیگن رفتی و اون بجای من مواظبت بود. وقتی اون باشه خیالم راحته.
و بعد رو به جونگین کرد:
_اگه امروز بهش قول دادی، میتونید برید.
و جمله بعدیش رو با تاکید گفت:
'فقط وقتایی که من نیستم' بیشتره خودت مواظبش باش.
باز رو به آنی کرد:
_ولی بعد از این، قراره به مدت یه هفته پات رو بیرون از قصر نذاری 'نه تنها ، و نه با کسی'.
آنی با اعتراض گفت:
_اخه چرا؟
شینگ با خونسردی جوابشو داد:
_چون میدونستی بدون اجازه من نباید بیرون بری ولی به حرفم گوش نکردی،سرزنشت نمیکنم چون دیشب حق داشتی سال نو رو خوشبگذرونی ولی دلیل نمیشه تنبیهت نکنم. درضمن تا ظهر باید برگردید. برای ناهار، خاندان سلطنتی دورههم جمع میشن. و رفت.
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall