جونگین پیش شاهزاده جونگده که منتظر برگشتش بود، رفت. احترام گذاشت و بدون معطلی اعلام امادگی کرد:
_سرورم با شش سرباز آمادهی رفتنم.
شاهزاده سرش رو تکون داد:
_خوبه. فعلا با این تعداد خارج شو تا توجهی جلب نشه. من تا عصر ده سرباز دیگه میفرستم تا بهت ملحق بشن. کاروانش رو تحت نظر بگیر. اگه رفتو آمد مستقیمی بین شاهدخت و افرادش نبود میتونی ازشون بازجویی کنی. ولی تا زمانی که نیاز نشده خودت رو نشون نده و بدون اینکه چان یا آنی بفهمن، از اوضاع سر در بیار.
جونگین اطاعت کرد:
_همینکار رو میکنم شاهزاده.
و سوار اسبش شد.
اونها به همه چیز توجه داشتند به غیر از فرمانده یوجین که اونها رو دیده بود و از این کار تقریبا مخفیانه شک کرده بود.
…
ولیعهد در حال بررسی نامههای دولتی بود، با درخواست ورود فرمانده ارشدش به اتاق، بهش اجازه داخل شدند داد و بعد، حواسش رو به اون داد.
یوجین توضیح داد:
_شاهزاده سونمی اجازه میخوان تا برای گردش به بیرون از قصر برن.
با شنیدنش شینگ کمی مکث و شاید اخم کرد:
_شنیدم اون اخیرا با وجود محدودیت و بدون اطلاع، چند باری اینکار رو کرده. ولی چطوره که ایندفعه اجازه میخوان؟
_احتمالا شب بیرون از قصر بمونند.بعد از چندباری ضرب گرفتن انگشتش روی میز تصمیمش رو گرفت:
_مشکلی نیست. چند محافظ از گارد ویژه انتخاب کن و همراه ایشون بفرست. خودت هم برو و ازشون به خوبی مراقبت کن.
یوجین نامطمئن لب زد:
_ایشون گفتن محافظ نیاز ندارند.
ییشینگ جوریکه انگار مطلب مهمی نشنیده دستش رو تکون داد:
_خیلخب. عقبتر بایستید تا باعث ازار ایشون نشید و ازادی لازم رو بهشون بدین.
یوجین لبهاش رو روی فشرد:
_نه یعنی، کاملا مصمم بودند و گفتند خودشون محافظهای شخصیشون رو خواهند برد.
ولیعهد باز هم کمی مکث کرد. این اولین باری بود که خواهرش همچین درخواستی داشت. اون زیاد از بیرون قصر رفتن خوشش نمیومد. میخواست به خواستهاش احترام بذاره ولی نمیتونست بیخیال خطر بشه.
_امنیت ایشون در اولویته و شرایط فعلی قبول این درخواست رو دشوار میکنه. مثل سریهای قبلی فقط هیول رو بفرست تا مواقبش باشه.
کمی منتظر رفتن فرمانده شد ولی وقتی تردیدش رو دید سر بلند کرد:
_چیز دیگهای هم هست؟
_وقتی در حال گشتزنی بودم شاهزاده جونگده رو دیدم که فرمانده جونگین رو راهی جایی میکردند. بنظرم..کمی مشکوک بود ولی جسارت پیگیری بیشتر نداشتم.
_نیازی نیست. حتما کاری که لازم باشه رو انجام میدن. میتونی بری.
…
_"شاهزاده، بهتر نبود خودتون توی قصر میموندین؟"
سونمی همینطور که به بازار نگاه میکرد جواب محافظش رو داد:
_من مدتهاست که این روزها رو تصور میکردم. حالا میخوای که خودم رو از تماشا کردنش محروم کنم و فقط منتظر نتیجه بمونم؟
بعد از اتمام حرفش، نزدیک یه دستفروشی رفت و سعی کرد بدون توجه اطرافش رو نگاهی بندازه:
_به احتمال زیاد برادرم کسایی رو دنبالمون بفرسته. حواست رو جمع کن تا به موقع،خودمون رو گم کنیم.
_ولی شما که گفتید نمیخواید کسی..!!
سونمی با تشر وسط حرف محافظش پرید:
_چانیول لعنتی غیبش زده. فکر میکنی برادرم به حرفم گوش میده؟
محافظش با سر حرف اربابش رو تایید کرد:
_شاید بهتر بود بهشون اطلاع نمیدادیم.
_غیرممکنه. اینطوری وقتی دیر پقت میشد و میفهمید هنوز برنگشتم، افرادی رو میفرستاد تا به قصر برم گردونن.
…
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall