یون‌آه، داری اخرین خواسته‌ام رو براورده میکنی؟

15 3 4
                                    

«فلش بک . ۱۸ سال پیش» 

_"شینگ، بهتره یکم استراحت بکنی. خودت بهتر من از وظایفت آگاهی"

یان میدونست غم ییشینگ چیزی نیست که با حرف‌های اون تموم بشه.

_بدون مادرم چیکار کنم؟

 شینگ بلاخره زبون باز کرده بود.

یان نفس عمیقی کشید. سعی کرد بغض توی گلوش رو قورت بده. اونم ناراحت بود‌.

ناراحتیش کمتر از ولیعهد نبود.

 ملکه برای هردوی اونها از مهربونی چیزی کم نذاشته بود.

فقط جواب داد:

 _ملکه یه پسر قوی میخواست.

استفاده از فعل گذشته برای ملکه، برای هردوی اونها سنگین بود.

_"صبـر کنید!!"

به‌خاطر این دستور ناگهانی ولیعهد، یان بهش زل زد و کالسکه ایستاد.

فرمانده یانگ کنار پنجره اومد:

_سرورم، مشکلی هست؟

ولیعد از کالسکه بیرون اومد و اطراف رو نگاه کرد.

یان کنارش ایستاد. تعجب کرده بود:

_چیشده شینگ؟

_صدای گریه‌ی یه نوزاد رو میشنوم.

یان سعی کرد به سردرد لعنتیش اهمیت نده و فقط روی گوش دادن تمرکز کنه.

درست میگفت صدای ضعیف یه نوزاد بود.

یان نگاهش رو به ولیعهد دوخت و سرش رو در تایید اینکه اونم متوجه صدا شده تکون داد.

سریع دستور داد تعدادی سرباز اطراف رو بگردن.

ندیمه چو پیش ولیعهد اومد:

_سرورم، امپراطور!!

شینگ منتظر صحبت ندیمه نموند:

_خودم به پدر توضیح میدم میتونی بری.

 سربازها به ولیعهد رسیدند:

_عالیجناب، منشاء صدا از این نوزادی هست که تقریبا بین بوته‌ها پنهان شده بود.

شینگ جلو رفت و بهش نگاه کرد. یه نوزاد بی‌پناه که به‌نظر گرسنه و زیادی بی قرار میومد.

 دستور داد، کله منطقه رو به دنبال خانواده نوزاد با دقت بگردن.

یان رفت و بچه رو از سرباز گرفت. اون بچه خیلی کوچولو و ضریف بود.

رو به شینگ‌ کرد:

_باید به امپراطور علت نگه داشتن کاروان رو توضیح بدیم.

با بچه به سمت کالسکه امپراطور رفتند. توی راه صدای یکی سربازا بلند شد:

_فرمانده یان لطفا بیاین اینجا. 

رهـــا شـدهWhere stories live. Discover now