«هفته بعد»
سرورم بانو شین اینجا هستند.
"وارد بشید بانو"
بانو شین وارد اتاق شد و احترام گذاشت:
_سرورم، چیزی شده؟
عالیجناب میون بهش نگاهی انداخت ولی چیزی نگفت.
شین متوجه شد:
_من رو ببخشید. فقط یکم از این ملاقات ناگهانی نگران شدم.
میون سرش رو تکون داد:
_در واقع اینکه تو رو برای شام دعوت کردم و باعث تعجب و نگرانیت شده نشون دهنده کوتاهی منِ.
شین معذب شده گفت:
_اینطور نیست سرورم.
_این شام رو عذرخواهی از طرف من تلقی کن.
شین تعجب کرد:
_عذرخواهی؟ برای چی؟
میون دستهاش رو مشت کرد:
_حرفهای اون روز سینینگ، توی تالار به تو.. کمی مکث کرد:
_به اینکه ممکنه بقیه راجب تو یا شاهزاده من چطور فکر کنند توجهی نکرده بودم.
_سرورم، اینطور فکر نکنید. این جونگده بود که با لجبازی میخواست به دوره دنیا بره. شما نباید خودتون رو سرزنش کنید. در واقع من و جونگده از شما خیلی ممنونیم که اجازه دادید پسرمون کاری که دوست داره رو انجام بده.
_تو هنوز هم خودت رو مدیون من میدونی؟
هنوز هم؟ شین همیشه خودش و خانوادش رو مدیون امپراطور میون میدونست. برای همین همیشه تلاش کرده بود تا با کمک به میون، لطفش رو جبران کنه.
بانو سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
امپراطور کمی از نوشیدنیش خورد:
_به قصر برگردید.
شین با تعجب بهش نگاه کرد:
_عالیجناب. چرا از من این رو میخواین؟
_نمیخوام زندانیت کنم شین، هرموقع که بخوای، هرجا که بخوای، میتونی بری و برگردی. درسته که قبلا اجازه اقامتت خارج از قصر رو دادم ولی الان قصر بیشتره همیشه بهت احتیاج داره.
با کمی تردید به حرفش پایان داد:
_برای امنیت خودتونم بهتره.
ممکن بود بهخاطر شرایط فعلی چین و گوگوریو ازش اینطور میخواست؟
_سرورم، اگه نگران امنیت من خارج از قصر هستید..
میون نذاشت ادامه بده:
_شین. لطفا شرایط رو درک کن. اینجوری خیال همهی ما راحتره. میدونم خارج از قصر آزادی. میدونم مسئولیتهایی رو به عهده داری و به مردم کمک میکنی. ولی الان لازمه باز هم به من و قصره من کمک کنی.
شین دیگه نمیتونست مخالف کنه:
﷼هر طور شما بخواید سرورم. بهم بگید از من چه خواستهای دارید؟
_فردا صبح انتصاب ملکهست. علاوه بر وظایفی که به ایشون واگذار میشه، تربیت سونمی هم به عهده ایشون خواهد بود. اما من میخوام شما مسئولیت شاهدخت انی رو به عهده بگیرید. تربیت اصلی ایشون به عهده ولیعهده ولی اون یه دختره و نیاز داره تا کنار یک بانو بزرگ بشه.
_عالیجناب با توجه به اتفاقی که بین سینینگ و بانو سومینگ افتاد، سپردن سونمی..
_راجب این موضوع با سومینگ حرف زدم. ایشون عاقلاند و گفتن متوجه هستند که سونمی فقط سه سالشه و یک شاهزادست. گفتن از تربیتش به خاطر من به خوبی مطمئن میشن و ازش مراقبت میکنن. از طرفی من شاهد این موضوع بودم که سینینگ، سونمی رو به تو سپرد. ولی به عنوان ملکه الان وظیفه رسمی سومینگ خواهد بود و این موضوع نباید نادیده گرفته بشه. اما آنی یک شاهزاده نیست. واگذاریش به تو اختلالی در قدرت ملکه ایجاد نمیکنه.
_تصمیم هوشمندانهای بود عالیجناب.
به نظر شین این تصمیم درستتر بود.
_و در مورد ملکه جدید. به انتخاب هوان اعتماد دارم. ولی نمیخوام موردی مثل سینینگ رخ بده. پس به عنوان بانوی دربار و فرد مورد اعتماد من، مطمئن بشید که ایشون بعد از به دست آوردن عنوانشون، فردی شایسته میمونن و راهنمایشون کنید.
و بعد جونمیون معذب خندید:
_از همین الان کلی بهت مسئولیت سپردم. حق داری از قصر متنفر باشی.
بعد از شام، شین از اتاق بیرون اومد و زمزمه کرد:
_با دادن مسئولیتهای طولانی مدت میخواید من رو توی قصر نگه دارید؟
لبخندی زد.
عالیجناب فکر همه جاش رو کرده بود.
YOU ARE READING
رهـــا شـده
Historical Fictionmembers EXO genre: : Romance , Historical , Angst writer: Fall