▪︎ امگای زیبا♡
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~× اعلی حضرت داخل میشوند!
با شنیدن صدای باز شدن در و پشت بندش صدای نگهبان جلوی در، که ورود شاهزاده را اعلام میکردن، پیراهن حریر سفید رنگی که بدنش را کامل در معرض دید قرار داده بود، در مشتش فشرد.... سرش را پایین انداخت و با استرس ایستاد.... جرئت نگاه کردن به مرد روبرویش را نداشت.... صدای نزدیک شدن قدمهای آرامش مرد را میشنید.... رایحه ی قوی و تلخش، هر چقدر که به او نزدیکتر میشد، بیشتر او را احاطه و رایحه ی یاس امگا را کمرنگ تر میکرد.... پس این بود.... قدرت یک آلفای قدرتمند با رایحه ای سلطه گر!... همانطور که سرش به پایین بود، پلکهایش را روی هم فشار داد و تعظیمی کرد.... هیچ ایده ای از اتفاقاتی که قرار بود بیفته، نداشت و تنها امیدش به راهی برای فرار کردن از حرمسرای پادشاه و این قصر بود....
با قطع شدن صدای قدم های آلفا، پلکهایش را با تردید باز کرد.... نیم بوت های مشکی و براقی را دید که جلویش ایستادند.... همچنین میتوانست گرمای نگاه خیره ی مرد را به خود حس کند....
جونگ کوک، همانطور که با شیفتگی به بدن خوش تراش امگا که زیر اون حریر نازک خودنمایی میکرد خیره شده بود، با لحنی آرام اما دستوری گفت : سرت رو بلند کن!
جیمین اما در همان حالت ماند.... ترس!؟ کلمه ی درستی برای وصف حال اون لحظه اش بود.... یا شاید هم اضطراب!؟... چون این قرار بود اولین تجربه ی او در سن نوزده سالگی باشد و پسر کوچکتر هیچ حسی به جز استرس نداشت....
با قرار گرفتن دست شاهزاده زیر چانه اش، لرزی به بدنش وارد شد و با هدایتش، سر بلند کرد....
بالاخره صورتش را دید.... لبخندی بر لبان آلفای جذاب نقش بست و چهره ی زیبای پسر کوچک مقابلش، بی تاثیر در ایجاد اون لبخند نبود.... چشمهایی کشیده و گیرا به مانند دو الماس قیمتی که اضطراب و ترس به وضوح در آنها پیدا بود.... بینی کوچک.... موهای طلایی رنگ.... لبهایی خوش فرم و گوشتی.... پوستی سفید که دندانهایش را برای فشردنش تحریک میکرد.... و رایحه ای با عطر یاس که هیچوقت مثل آن را نشنیده بود....
با شگفتی به الهه ی انسان نمایی که جلویش ایستاده بود ، خیره شد.... حتی کلمات هم نمیتوانستند در وصف زیبایی پسر مقابلش کافی باشند.... در یک نگاه انقدر جذبش شده بود که دلش میخواست همانجا دندانهایش را در گردن امگای مقابل فرو کند و رد مالکیتش را بر او بگذارد....
چطور تا به الان او را ندیده بود!.... این بت پرستیدنی در حرمسرای قلمرو خودش بود جونگ کوک اولین بار بود از وجود همچین فرشته ای باخبر شده بود....
میتوانست به جرئت بگوید او زیباترین و ظریف ترین پسر یا درواقع فردی است که تا به حال دیده.... تا به الان تجربه ی رابطه با یک پسر را نداشت.... اما دلایل زیادی بود که او را بیشتر از قبل برای تصاحب پسر زیبای جلویش، هیجان زده میکردند....
+ میدونی چرا اینجایی؟
امگای جوان با مردمک هایی لرزان، دستش رو مشت میکنه و به آرامی و خجالت زده زمزمه میکنه : بله
لبخند رو لبهای جونگ کوک، پررنگ تر میشه.... صورت قرمز شده از خجالت پسر، انقدر با نمکه که دلش میخواد همانجا لپ های قرمز شده اش را بکشد....
کمی بهش نزدیک شد و با رها کردن چانه ی پسرِ کوچک و ریزه میزه، دست راستش را پایین آورد و به سمت کمرش حرکت داد.... با گرفتن کمر باریکش، بدن نحیف پسرک موطلایی را کامل به خودش چسباند و این حرکت باعث درشت شدن چشمهای جیمین شد.... مردمک چشمهای لرزانش میان چشمان نافذ شاهزاده ی جلویش که تازه فهمیده بود چقدر خوش قیافه است، در گردش بود....
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد ضربان تند قلبش را به حالت عادی برگرداند اما فایده ای نداشت.... چون محض رضای الهه ی ماه این اولین رابطه ی امگای جوان و بی تجربه بود برخلاف ولیعهد مقابلش که حرمسرایی از امگاهای زیبا داشت و هر چند یکبار با یکی از آنها همبستر میشد....
جونگ کوک سرش را جلو برد و در فاصله ی کمی از صورت پسر متوقف شد : هیچی از روابط جنسی میدونی؟
سوال بی پرده اش، لرز دیگری به بدن جیمین انداخت و با پایین انداختن سرش، نگاه از شاهزاده ی خندان مقابلش گرفت....
قلبش به قدری تند و محکم به سینه اش میکوبید که آلفا به راحتی متوجهش شده بود....
امگا ، زبانش را به لب خشک شده اش کشید و پاسخ داد : ب...بله امروز...بهم...آموزش دادن
جونگ کوک در حالی که نگاهش به سمت آن لب های گوشتی و نمدار میرفت ، یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید : قبلش هیچی نمیدونستی؟
پسر کوچک با خجالت پلکهایش را روی هم فشار داد و به آرومی گفت : نه!
شاهزاده با شعف و رضایت خاصی که انگار پاسخ دلخواهش را دریافت کرده باشد ، تک خندی کرد و به کمر پسر فشاری وارد کرد : خوبه!
و به صورتش که همچنان رو به پایین بود ، خیره شد....
بعد از چند ثانیه ای در سکوت ، خطاب از آن امگای خجالتی با لحنی که شیطنت در آن پیدا بود ، پرسید : کل شب قراره سرت پایین باشه؟
جیمین سریع و هول شده سرش را بلند کرد و دوباره به شاهزاده نگاه کرد : م...متاسفم...من...
با قرار گرفتن لبهای گرم مرد روی لبانش، جمله اش نصفه ماند و دد شوک فرو رفت.... مرد آلفا حین اینکه لبهای پسر را داخل دهانش فرو میبرد، سلطه گری اش را با پخش رایحه ی تندش به رخ امگای شکننده ی مقابلش کشید و به آرامی بدنش را به عقب هل داد و روی تخت انداخت.... خودش هم حین بوسیدن، کنارش دراز کشید....
بوسه ی ملایم و آرامشان ، توسط جونگ کوک تبدیل به بوسه ای خیس و پر سر و صدا شد و با لذت به لبهای نرم پسر کوچکتر مک میزد.... جیمین که حالا کمی از شوک بیرون آمده بود ، تنها کاری که انجام میداد ، گرفتن پیراهن شاهزاده در مشت های لرزان از استرسش بود....
جونگ کوک با حس کم آوردن نفس ، با صدا دل از لبهای خوش طعم پسر کند و بالاخره از او جدا شد.... جیمین در حالی که نفس نفس میزد ، به چهره ی خمار شاهزاده نگاه کرد و جونگ کوک فکر کرد هیچ چیز زیبا تر از لبهای خیس پسر که نیمه باز مانده بود و برای نفس گرفتن قفسه ی سینه ی بیرون آمده از لباسش را بالا پایین میبرد ، نیست....
شاهزاده ی الفا با نگاه گرفتن از چشم های بی قرار پسر کوچکتر، سرش را پایین برد.... جیمین با حس نفسهای گرم مرد روی پوست گردنش ، تکانی خورد....
شاهزاده حین مک زدن به گردن سفیدش که به او چشمک میزد ، همانطور که به پایین میرفت با لحنی ملایم پرسید : اسمت چیه!؟
پسر با صدایی که از ته چاه در میامد، پاسخ داد : جیمین!
و جونگ کوک لیسی به گردن امگایی که به شدت دهنش شیرین امده بود ، زد و با نفس کشیدن رایحه ی شیرین یاس امگای زیبا زمزمه کرد : اوممم...جیمین...زیباست
و با بردن دست چپش به سمت بند لباس پسر ، پیراهن حریرش را پایین کشید.... هنوز لباس از بدنش خارج نشده بود که جیمین سریع دست روی مچ آلفا گذاشت و متوقفش کرد....
جونگ کوک با ابروهای بالا رفته، به صورت مردد و ترسیده ی پسر نگاه کرد.... میتوانست دلیل این اضطرابش را درک کند.... پس با آرامش و چشمانی منتظر نگاهش کرد....
جیمین با طفره رفتن از تماس چشمی با شاهزاده ای که کاملا خمار شده به او خیره شده بود ، لبه های لباسش را بین انگشتانش فشار داد....
با قرار گرفتن دست پسر بزرگتر روی دست های لرزانش، بالاخره نگاهش را از روی یقه ی لباس سلطنتی آلفا به چشمهایش داد....
+ میترسی عزیزم؟
شنیدن لقب عزیزم از دهن آلفایی که اولین باره باهاش هم کلام شده ، باعث خجالتش میشه.... به آرامی سری به معنای آره تکان میده و باعث ایجاد لبخند محوی روی صورت مرد میشه....
جونگ کوک یک دستش را جلو برده و روی گونه ی سرخ شده ی امگا قرار میدهد : جوری انجامش میدم که امشب به یاد موندنی ترین شب زندگیت بشه
و با تک خندی ادامه داد : ازش لذت ببری_________________________________________
سلامممم♡
من اومدم با یه داستان جدیدددد که امیدوارم خوشتون بیاد🤭
ووت و کامنت فراموش نشه🙃
YOU ARE READING
《معشوقه ی پادشاه🥀》
Fanfiction𝑵𝑨𝑴𝑬 : 𝑲𝑰𝑵𝑮'𝑺 𝑳𝑶𝑽𝑬𝑹 . . 《+ ازم متنفری؟ _ به حرمت تمام روزهایی که عذابم دادین یا بهم توهین کردید؟ بخاطر کدومشون نفرتم رو از بین ببرم سرورم؟ + اینطوری صدام نکن _ متاسفم اما رفتار های شما همیشه به عنوان یک پادشاه برای من بود نه یک جفت...