9 .《 𝑨 𝒓𝒆𝒂𝒔𝒐𝒏 𝒕𝒐 𝒔𝒕𝒂𝒚》

702 147 27
                                    


▪︎ دلیلی برای ماندن♡


•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

"صدای وزش باد که از درخت ها گذشته و برگ هایشان را به رقص در میارود، در آن تاریکی شب مخوف ترین هارمونی قرن را به وجود آورده است....
از سوی دیگر نوای قدم هایی که هر لحظه به او نزدیک میشوند و سایه ی یک زن که پشت او در حرکت است، ترسش را چندین برابر کرده است.... پا تند می کند و بی هدف در راهروی خالی قصر می دود.... در یک لحظه پایش پیج میخورد و تعادل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتد.... سر برمیگرداند و میبیند زنی با سر و صورت خونی و گردنی بریده شده با خنجری در دست، به سمتش می آید و خنده های شیطانی اش باعث میشود سر جا خشک شود...."

وحشت زده از خواب پرید و روی تخت نشست.... قطره های عرق روی بدنش پایین میریخت و بدن لرزونش ناتوان از حرکت شده بود.... خودش بود.... همون زنی که اولین شب در اینجا خوابش رو دیده و بود و قصد کشتنش رو داشت.... چرا باید اون زن ناشناس رو دو بار در خوابش میدید؟! اونم اونقدر عصبانی؟!...
احساس گرفتگی و کوفتگی و در عین حال پریشانی توانایی حرکت رو ازش گرفته بود و فقط با خیره شدن به روبرو، در فکر خواب وحشتناکش بود....
چشمش به ساعت خورد.... ده و نیم صبح بود....
× چیزی شده؟
به جونگین که روی صندلی کنار تختش نشسته بود و حالا انگار از خواب بیدار شده بود، نگاه کرد....
_ خواب...بدی...دیدم
جونگین با نگرانی پرسید : چیزی لازم دارین براتون بیارم؟
جیمین با تکون دادن سرش به طرفین، پلکهاش رو چند ثانیه ای روی هم فشار داد....
با باز شدن در اتاق و وارد شدن یونجون، لبخندی محو روی لبش نقش بست....
یونجون با دیدن چهره ی آشفته ی پسر، با نگرانی به سمتش رفت : حالت خوبه؟
_ خوبم
یونجون نفس عمیقی کشید و کنار تخت ایستاد.... دستی به موهای به هم ریخته ی جیمین زد و خطاب به جونگین گفت : چی شده؟
پسر جوان سریع گفت : خواب بد دیدن
یونجون اهی کشید و حین اینکه دست روی موهای طلایی رنگ جیمین میکشید، بهش گفت : امشب میگم برات شمع معطر روشن کنن...آرومت میکنه
جیمین سری تکون داد و آهسته گفت : ممنون...کاری داشتی اومدی؟
یونجون با خارج کردن دستش از موهای لخت جیمین، با کلافگی میگه : پادشاه میخواد ببینتت
چشمهای پسر با شنیدن جمله ی بتای مقابلش به سرعت درشت میشن : برای چی؟
× نمیدونم
ترسی عجیب به دلش مینشینه.... چرا اتقدر یهویی میخواستن ببیننش؟ اون هم درست بعد رفتن جونگ کوک؟!....
یا شایدم چیزی نبود و الکی داشت بزرگش میکرد؟!.... اما هر چقدرم که سعی میکرد بزرگش نکنه، نمیتونست....

_________________________________________

با صورتی جدی و دلی غمگین به مردم فقیر و مریض ژنویا، ایالت بزرگ مرزی که حالا در اثر حملات جنگی از بین رفته بود، نگاه میکرد.... پنج روزی از حرکت کردنشون میگذشت و تازه به اونجا رسیده بودن....
جنگ مرزی با روس ها، به تازگی به پایان رسیده بود و به آتش بس رسیدند.... منتها مردمی که قربانی این جنگ شده بودند، اینطور بی پناه رها شده بودند....
جونگ کوک با دستهایی مشت شده و صورتی قرمز شده گفت : پس پدر داره چه غلطی میکنه؟ چه پادشاهیه که مردم سرزمینش به این روز افتادن؟
یونگی که لبه کشتی کنارش ایستاده بود، آهسته گفت : بهتون حق میدم ناراحت بشید سرورم اما لطفا یکم آرومتر صحبت کنید بهتره سرباز ها صداتون رو نشنون
نفسش رو رها میکنه و با جدیت به یونگی نگاه میکنه : نمیتونم بذارم مراسم تاجگذاری بیشتر از این طول بکشه...نمیتونم بذارم همه چیز اینطوری بمونه
× میدونم کاملا حق با شماست سرورم اما یادتون نره شرط پدرتون برای تاجگذاری شما، اول ازدواج و بعد بچه دار شدنتون بود اما شما و شاهدخت هنوز...
+ اینجایین!
یونگی با شنیدن صدای یونا جملش رو نصفه رها میکنه با این حال جونگ کوک تا ته جملش رو خونده بود و کاملا متوجه منظورش شده بود....
یونا با لبخند کنارش می ایسته و یونگی کمی ازشون فاصله میگیره....
_ چرا اومدی این بالا؟ ممکنه حالت بد بشه
+ نه من بارها با کشتی سفر کردم...مشکلی نیست
جونگ کوک سری تکون میده و نگاهش رو به مردم روی خشکی میده که کشتی‌شان با فاصله ی کمی از آنها حرکت میکنه و چیزی نمونده تا به مقصد برسه....
+ اینو برای شما آوردم
به دست یونا که جلوشه و شاخه گل یاسی رو نگه داشته، نگاه میکنه.... عطر آشنای یاس.... باعث میشه یاد اون امگای مو طلایی بیفته....
یعنی حالش چطور بود؟!.... احتمالا تا الان پدرش به حرمسرا برش گردونده بود.... اما.... چرا امیدوار بود که وقتی برگشت دوباره ببینتش؟!...
+ دوسش ندارین؟
صدای دختر، پرده ی افکارش رو برهم میزنه و باعث میشه بهش نگاه کنه : نه ممنون دوسش دارم
و شاخه گل رو از دستش میگیره و نزدیک بینیش میبره.... با نفس عمیقی اون عطر خوش رو به مشام میکشه.... با اینحال چرا حس میکنه اون پسر امگا خوش عطر تر از این شاخه گل یاسه؟!... ای کاش میشد بعد برگشت یکبار عطرش رو از نزدیک حس کنه....
_ خیلی خوش عطره
یونا با ذوق لبخند میزنه و به ارومی دستش رو دور بازوی جونگ کوک حلقه میکنه و سرشو روی شونه ی مرد قرار میده : حوشحالم دوسش دارین

《معشوقه ی پادشاه🥀》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora