16.《𝑪𝒓𝒖𝒆𝒍 𝑴𝒂𝒏》

724 147 37
                                    


▪︎ مرد ظالم

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

" نگاه وحشت زده ی زن از جنازه ی همسرش، به مردی افتاد که زمانی ان را به عنوان بهترین شخص زندگی اش و تنها عشقش میدید و حالا.... چشمهای به خون نشسته و نگاه پر نفرت مرد، صحنه ای بود که آن تصور زیبا را از بین برده و برایش ناشناس بود....
باور اینکه این مرد دست به نابودی اش بسته، آخرین چیزی بود که میتوانست تصور کند....
پادشاه با لبخندی نفرت انگیز که صورت خونی اش را متمایز میکرد، به زن که با ناتوانی روی زمین افتاده بود نزدیک شد....
شاهدخت، که حالا تمام بدنش خونی شده بود با آخرین توانی که در بدنش باقی مانده بود، به عقب رفت : م...م...من...نکش...ا...ال...التماست...می...کنم
پادشاه اما انگار که دیگر صدایی به جز زمزمه ای در مغزش که مدام میگفت 'بکشش! اون یه خیانتکاره!' نمی شنید....
بنابراین شمشیر سلطنتی را بلند کرد و با همان لبخندی که یک روز این زن را عاشق خود کرده بود و الان وجودش را مملو از نفرت میکرد، پایین آورد و در قلبش فرو کرد....
فریاد زد در قصر خالی از هر خدمه ای پیچید و باعث خنده های بلند و از رو رضایت پادشاه جوان و دیوانه شد....
چشمهای درشت شده و شوکه ی زن به آرامی بسته شد و با تاری دیدش، در آخرین لحظه جسم لرزان پسرک نوجوانش را پشت در دید....
پسر با چشمان اشکی و فریادی که در گلو خفه کرده بود، به جنازه ی پدرش و جسم بی جان مادرش خیره شد و بیشتر پشت در نیمه باز سالن جلسات مخفی شد....
کسی که خانواده اش را به قتل رسانده بود.... پادشاه.... تنها عمویش.... قرار نبود صحنه ای فراموش شدنی باشد.... آن لحظه ای بود که شاهزاده کریس جوان، تصمیم به کشتن آن مرد گرفت.... آن هم درست جلوی چشمان پسرش یعنی عموزاده ی خود.... جونگ کوک...."

"پایان فلش بک"

.

_________________________________________

.

× جای نگرانی نیست اعلی حضرت...بچه سالمه...خونریزیشون هم بخاطر رابطه ایه که باهاشون داشتین
مرد طبیب، کلماتش رو با تردید و سری پایین افتاده ادا میکنه و جونگ کوک با اخم میپرسه : پس چرا بهوش نمیاد؟
× به زودی بهوش میان فقط...
طبیب نفس عمیقی میکشه و به آرامی میگه : بهتره مدتی رابطه ی جنسی نداشته باشن این برای بدنشون اصلا خوب نیست
جونگ کوک سری تکون میده و بدون نگاه کردن به مرد، میگه: میتونی بری
طبیب، بعد از تعظیمی به شاهزاده و مشاور اعظم، از اتاق خارج میشه....
جونگ کوک بالا سر تخت می ایسته و به چهره ی آروم جیمین در خواب خیره میشه....
نگاهش پایین میره و با عبور از لبهای متورمش به گردن زخمیش که از یقش بیرون زده، میرسه....
چه بلایی سر این پسر آورده بود؟!...
× خودتون رو ناراحت نکنید شاهزاده! رفتار شما تحت تاثیر مارک شدن یهوییتون بوده! مقصر خودش بوده که همچین کاری کرده...بهتره الان به این فکر کنید بعد از برگشت چه جوابی باید به پادشاه بدید برای مارک رو گردنتون اونم توسط معشوقه ای که قرار بود بعد از به دنیا آوردن فرزندتون رهاش کنید...جشن جانشینی شما...
+ لعنت به اون جشن مسخره!
فریاد شاهزاده، باعث نصفه ماندن جمله ی یونگی و درشت شدن چشمهاش میشه : س...سرورم!
جونگ کوک آهی میکشه و دستی لای موهاش میکشه : یونگی! من...من بهش...آسیب رسوندم من...
لرزش خفیفی که سعی در مخفی کردنش داره، به وضوح در صداش پیداست و حال درمانده ای که مرد مشاور اولین باره میبینتش....
+ من...داشتم به پدرِ بچم آسیب میرسوندم...
یونگی با پایین انداختن سرش، سریع میگه : آروم باشین اعلی حضرت...تمام آلفا های غالب بعد از مارک شدن دچار خشم و شهوت عجیبی در وجودشون میشن به همین دلیل میگن باید اونها رو در شب اول تنها گذاشت
جونگ کوک بدون توجه به حرفهای مرد، نگاه از چشمهای بسته ی پسری که الان کاملا جفتش حساب میشه، میگیره و میگه : برو بیرون!
× اما قرارتون با دوک شایرن...
+ به کریس بگو بره...من...نمیتونم...تنهاش بزارم
یونگی چند ثانیه ای با تعجب به شاهزاده خیره میشه و با نشستنش روی صندلی چوبی کنار تخت، به خودش میاد : ب...بله چشم
و با تعظیمی به سمت در اتاق میره.... قبل از خارج شدن میگه : فقط...امیدوارم شاهزاده به عواقب تصمیماتشون فکر کنن
و از اتاق خارج میشه....
جونگ کوک بدون توجه به جمله ی یونگی، به چهره ی امگاش خیره میشه.... و برای بار هزارم از خودش میپرسه "من چیکار کردم؟!"

_________________________________________

《معشوقه ی پادشاه🥀》Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt