20.《𝑷𝒓𝒐𝒎𝒊𝒏𝒆𝒏𝒕 𝑬𝒎𝒐𝒕𝒊𝒐𝒏𝒔》

613 147 46
                                    


▪︎ احساساتِ قابل توجه!

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

سرش را جلو برد و کنار گوش پسرک زمزمه کرد : امشب مهمون توعم!
و جیمین نمیتوانست شوکه تر و خوشبخت تر از آن لحظه باشد.... آنطور که مشخص بود ، جفتش با همسرش نخوابیده بود و حالا پیش او آمده بود.... بخاطر جیمین؟!... قوانین را زیر پا گذاشته بود و با لبخند به اتاق امگای مو طلایی آمده بود....
و جیمین به قدری این اتفاق را به دور از ذهن میدید که برای حفظ تعادل خود و غش نکردن از شوق ، شنل مرد را در مشت گرفت و با چشمانی خیس و بغضی که در آستانه ی انفجار بود ، به آلفا خیره شد....
لبخند جونگ کوک با دیدن چشمهای اشکی پسر محو شد و با نگرانی دست روی گونه ی امگایش گذاشت : چیشده؟!
جونگ کوک با ناراحتی پرسید.... تصور میکرد گریه ی جیمین بخاطر حضور اوست.... شاید امگا هنوز بخاطر رفتار وحشیانه ی آن شبش دلخور بود که اگر بود هم ، حونگ کوک به او حق میداد.... اما بغض و گریه ی جیمین بخاطر حضور آلفا بود.... بخاطر حقیقتی که نمیتوانست باورش کند.... و شنیدن دوباره ی لفظ عزیزم از دهان آلفا ، او را بیش از پیش امیدوار کرده و تمام دلخوری هایش را از بین برده بود....
" امشب مهمون توعم " جمله ی مرد مدام در ذهنش تکرار میشد و او را به این پرسش میرساند که یعنی مقصود این مرد از آمدن پیش او ، فقط خوابیدن با اوست؟!.... چه دلیل دیگری میتوانست داشته باشد؟!.... آن هم در روزی به این مهمی.... به یاد شب هایی که با هم سپری کرده بودند و صبح هایی که بدون آلفا در کنارش بیدار میشد ، افتاد و ناخودآگاه با اخمی از او فاصله گرفت : من...میخوام تنها باشم
جونگ کوک با تعجب و مردمک هایی در گردش با صورت جیمین ، به پسر خیره شد....
هر چند به پسر آسیب دیده حق میداد.... پسری که هنوز میتوانست رد کبودی های به جا گذاشته از خوی وحشیانه ی خودش را روی بدنش ببیند....
لبخندی به تلخی زهر روی لب های آلفا نقش بست و گفت : باشه...تنهات میزارم
و به عقب رفت.... جیمین صدای ناراحت جونگ کوک را شنید و سر به پایین انداخت.... نه.... نباید آنقدر راحت میبخشیدش.... این آلفای مقابلش بارها و بارها غمگینش کرده بود.... حداقل این حق جیمین نبود که ناراحتی های هر روزش را فقط برای یکبار هم که شده ، تلافی کند؟
جونگ کوک راه اومده را برگشت و به طرف در رفت.... قبل از خارج شدن ، شب بخیری زمزمه مانند گفت و در را باز کرد.... همه ی این کار ها را به آهستگی انجام میداد چون هنوز کمی امیدوار بود مو طلایی صدایش کند و مانع رفتنش شود....  درخواست زیادی بود؟!...
اما چیزی به جز سکوت نصیبش نشد و در آخر با بی میلی مجبور به ترک اتاق شد.... اتاقی که روزی محل استقرار مادرش بود و الان عطر امگایش آمیخته ی آنجا شده بود....
با خروج جونگ کوک ، جیمین لب تخت نشست و به در بسته نگاه کرد.... چرا انقدر نرم شده بود؟!.... چرا مدام لبخند های مهربان نثارش میکرد؟!.... جیمین این سوالات را از خود پرسید و جوابی برای آنها نیافت....
چه دلیلی به جز همخوابگی با او میتوانست داشته باشد؟!....

《معشوقه ی پادشاه🥀》Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz